pelkamad
Monday, June 30, 2008
Tips & Tricks 4
* آدم فقط موقعی می‌تونه مفهوم احساس راحتی در وطن رو درک کنه که مجبور بشه بره یه دانشکده‌ی دیگه دستشویی.

* دوستان، لازم نکرده شرح پریشانی من گوش کنید، همین که زر نزنید کافیه.

* مُخم رمیده شد و غافلمْ منِ احمق.

* به دور لاله دماغِ مرا علاج کنید. [به شکلِ سربالا]

* مشک آن است که ببوید، نه آن‌ که خیّام بگوید.

* آیا می‌دانستید که این جیانفرانکو زولا بود که برای اولین بارْ دریبلِ زیدانی را به کار برد؟

* احمقانه‌ترین دروغ، دروغی است که به خودتان بگویید (و البته باورپذیر ترینش). [جدی]

* با من که حرف می‌زنی، خفه شو. خب؟

* هرگز نیمه‌ی خالی لیوان را با ادرار پر نکنید.

* فقط یک بار دیگر دست‌هایم را بگیر، قول می‌د‌م غرق نشم این دفعه.

-------------
پ.ن: وجود هر گونه رابطه‌ی منطقی بین نکات فوق تصادفی بوده و به شدت تکذیب می‌شود.

پ.ن2: بابا جون خیال کردی این بالایی رو نوشتم که فکر کنی واقعا یه رابطه‌ای وجود داره. نه عزیز از این خبرا نیست، برو اخلاقت رو درست کن.

نکته‌ی آخر: وقتی چیزی را که وجود ندارد تکذیب می‌کنید همه به وجودش ایمان می‌آورند.

Labels:

Saturday, June 21, 2008
عوامل دیگر

یه کارخونه با چهل سال سابقه و هونصد نفر کارمند و از عوامل خودکفایی کشور با N میلیارد تومن پول و سرمایه، سواتِ روابط عمومی‌اش این باشه دیگه وای به حال خیابونی.

پ.ن: یعنی جدی خودتون شعورتون نمی‌رسه اگه نمی‌تونید نوشته‌های عکس رو بخونید باید روش کلیک کنید، حتما من باید توضیح بدم؟
------
40 = 16 + 14

فکر می کنید رابطه‌ی بالا یه پیام هوشمندانه‌ی تبلیغاتی مربوط به جوایز جدید ایرانسل یا اِعمال نرخ جدید پیامک یا روستاهای اخیرا گازکشی شده یا تغییر سنّ به تکلیف رسیدن دخترها توسط یکی از مراجع عظام تقلید یا یه همچین چیزیه.
دوست عزیز، کاملا اشتباه تصور کردید. این مربوط به تعداد شوت‌های دو تیم هلند (16) و روسیه (14) تا اواخر وقت قانونی بازی دیشب بود که خیابونی تلاش کرد اون‌ها را جمع ببنده تا بتونه با لحن حماسی و تاکید روی هـ بگه واقعا «چهــل» شوت در یک بازی، خیلی داغ و هیجان‌انگیزه و واضحه که هیچ‌کس نباید هیجان بازی رو فدای قواعد خشک و احمقانه‌ی ریاضی کنه. اصلا شما یه نگاه به این «سیِ» لعنتی بندازید، هیچ جوری نمی‌شه با احساس و هیجان بیانش کرد.

نتیجه‌گیری اخلاقی:‌ هر اتفاقی توی مملکت بیفته، چیزی از شایستگی‌های خیابونی کم نمی‌شه.
Thursday, June 19, 2008
صرفه‌جویی
ایشان خیلی بر صرفه‌جویی و ساده‌زیستی تاکید داشتند. خاطرم هست بارها پیش می‌آمد که وقتی از دستشویی خارج می‌شدند عطر دل‌انگیزی به مشام می‌رسید و ما متوجه می‌شدیم ایشان باز هم خودشان را نشُسته‌اند و این‌جوری مِن‌غیرمستقیم ‌ما را شرمنده می‌کردند و ما بلافاصله اگر لیوان آبی در دست داشتیم زمین می‌گذاشتیم. حتی روی بازی‌های ما هم نظارت داشتند، یادم می‌آید با تعدادی از کودکان فامیل در کوچه مشغول بازی بودیم که ایشان آمدند و با همان لبخند و آرامش همیشگی گفتند: «بچه‌ها، خوشحال باشید ولی خاک‌بازی نکنید». یعنی این‌قدر دقیق بودند در این‌گونه مسائل.

Labels:

Friday, June 13, 2008
آگهی
پیش‌گفتار: «مدیر مشمولان ستاد کل نیروهای مسلح، گفت: مشمولینی که با جانبازان اناث (زن) 25 درصد و بالاتر ازدواج کنند به صورت موقت از انجام خدمت دوره‌ی ضرورت معاف و پس از 5 سال، معافیت موقت آنان به دائم تبدیل می‌شود.»


نظر به لزوم اجرای سنّت حسنه‌ی نبوی، بدین وسیله از کلیه‌ی بانوان محترم جانباز بالای 25 درصد [ترجیحا از ناحیه‌ی گردن به بالا] جهت انجام امر خیر دعوت به عمل می‌آورم. بدیهی است با توجه به اینکه «این مصوبه فقط مختص مشمولانی است که با جانبازان زن ازدواج کنند» از پذیرش آقایان محترم معذوریم.

پ.ن: در صورت موافقت مقام معظم، بانوان مفقودالاثر در اولویت خواهند بود.
Wednesday, June 11, 2008
سهراب‌کُشون
بادبانی دارم،
که از آن پرچم چمچاره‌ی خود بافته‌ام
من طنین‌افکنی و تارنوازی و تمنّازدگی،
همه را جمله میان قدح چشم شما یافته‌ام
من نیَم شیفته‌ی شربت شیرین شبت،
دل خود از تب تابیده‌ی دیدار تنت تافته‌ام

و دهانی دارم،
دیرگاهی‌است به سرویس فرستاده‌اَمش
و در آن منطقه‌ی قرمز خونابه‌وشش، پل زده‌ام
تا فراری کنم از ضربه‌ی زیر دو خمش
تا کِشی داد به قوسم، سگکم باز گشود
کُنده‌ام بر سر افلاک نهاده‌ست و زیادم به کمش

[...]پیچیِ من از غایت بدبختی نیست،
پشتک شانس به واروی دلم بسته شده‌است
شیشه‌ی جفت‌ششِ عمر من از روز ازل،
در غبار غمتانْ تیره و بشْکسته‌ شده‌است
کاش از عمر شبی با تو دگر مهلت بود،
تا بدانی که نگاهم چه شررپیشه و وارسته شده‌است

و الاغی که در این نزدیکی است،
نیک راضی است که با هر علفی حال کند
بوسه‌ی ماچه خرِ تازه خرامان شده را،
با نگاهی به دهن‌سوزیِ تبخال کند
یا که آن پیکر پاکیزه‌ی پر کشمکشش،
[یا همان جفتک جادوگر جنگل‌ْجهشش]
در کف چاه زنخدان شما چال کند

زیر باران باید رفت،
تا که معلوم نگردد که چرا شلوارت،
از بغل پاره و از پای به سرْ خیس و تر است
تا هویدا نشود آنچه تو را می‌تپشد،
قلب آزرده شده یا که خود دسته خر است
تا بدانی ز سر دُردکِشی تا به ته دَردکُشی
آنچه رسوا کندت، ضمّه و زیر و زبَر است

لعنتِ جمله‌ی مردان هوسباز خدا
بر هوای َنفَسِ نَفْسِ نَفیسنده‌اِتان
دسته‌ی چوبیِ چرخِ چپر چپ‌شده‌ات
در میان دو نخِ پشمکِ ریسنده‌اِتان
دست‌بوسی ز سگ و پای‌ فشردن به گدا؟
خاک بر فرقِ سر و کاسه‌ی لیسنده‌اِتان

Labels:

Saturday, June 07, 2008
آرامگاه ابدی
قهوه‌اش یه بوی خوبِ افتضاحی می‌ده ولی تلخ بودنش حرف نداره. خیلی یواش مز‌مزه‌اش می‌کنم که تلخی‌اش گوشت بشه به تنم. کف پام می‌خاره ولی طبیعتا وقتی حسِ دولّا شدن نیست، حال این‌که پام رو هم بیارم بالا ندارم. می‌کشمش به پایه‌ی صندلی، قلقلکم می‌شه و خنده‌ام می‌گیره. یه لحظه می‌ترسم که نکنه تلخی قهوه از بین بره، سریع یه قُلُپ دیگه می‌خورم. بوش یهو می‌زنه زیر دماغم و به این فکر می‌کنم که چقدر اینکه آدم بگه می‌نوشم مسخره‌ست. می‌رم لب پنجره می‌شینم که هم یه بادی بخوره به کلّه‌ام، هم بوی دود از اتاق بره بیرون. تکیه می‌دم به کنار پنجره، یه پام رو آویزون می‌کنم، اون یکی رو خم می‌کنم می‌ذارمش بالا و چشمام رو می‌بندم. حیف که موهام کوتاهه وگرنه می‌ذاشتم باد پریشونش کنه. ته‌ریش هم خیلی بهم میاد ولی باید بذارم بلند شه، موهامو می‌گم. یه لحظه می‌ترسم خوابم ببره و بیفتم پایین و با سنگفرش پیاده‌رو یکی بشم، البته بیشتر از این می‌ترسم که همسایه‌ روبه‌رویی فیلمم رو برداره بده کلیپِ «نازنین من اگه تاریکم نبین» رو روش بسازن.
چشمامو باز می‌کنم و یه نگاهی به پایین می‌اندازم. یه دختر کوچولو با لباس صورتی و جوراب سفید کوتاه داره از کوچه رد می‌شه. قیافه‌ی خیلی معصومی داره،‌ دوست دارم تف بندازم به صورتش. ولی نشونه‌گیریم هیچ‌وقت خوب نبوده،‌ می‌ترسم اشتباهی لباسش رو کثیف کنم، خیلی خوشگله آخه. دستم رو واسه‌ش بالا می‌برم با لبخند البته، اون هم شستش رو بهم نشون می‌ده. منم نامردی نمی‌کنم و زبون در میارم. آرنجم رو می‌ذارم روی زانوم و چونه‌ام رو تکیه می‌دم به کف دستم. یهو یاد خارش کف پام می‌افتم؛ الان بهترین موقعیته، ولی متاسفانه متوجه می‌شم که دیگه نمی‌خاره. من هیچ‌وقت تو هیچ‌چی شانس نداشتم، حتی اون موقعی که بچه بودم و می‌خواستم بستنی قیفی بخورم بلافاصله جیشم می‌گرفت و نمی‌شد سر صبر بستنی رو لیس زد. هوا ابری شده، یکی از ابرها شبیه سمندر آبیه،‌ البته من تا حالا سمندر آبی ندیدم ولی حدس می‌زنم همین شکلی باشه.
یهو زل می‌زنم به روبه‌رو، عینکم خیلی کثیف شده. زبونم رو در می‌آرم و سعی می‌کنم برسونمش به شیشه‌ی عینکم، می‌دونم نمی‌شه ولی دوست دارم امتحانش کنم. زیر چشمی به زبونم نگاه می‌کنم که چه تلاشی داره می‌کنه، یاد اون قسمت بامزی می‌افتم و اون خره. بدجوری بوی بارون میاد و منم احساس می‌کنم باید برم دستشویی. یه کم جابجا می‌شم و چشمام رو می‌بندم، هنوز یه دقیقه نگذشته که با صدای جر خوردن درز شلوارم از اون حالت شبه رمانتیک در میام. وقتی پا می‌شم صدای قِل خوردن یه چیزی کفِ اتاق به گوشم می‌خوره، بی‌اختیار دستم می‌ره طرف نقاط سوق‌الجیشی‌ام. وقتی مطمئن می‌شم همه چی سر جاشه، لبخند ابلهانه‌ای می‌زنم و راه می‌افتم طرف آرامگاه ابدی. سر راهْ موبایلم رو از روی میز پیانوی خیلی گرونم برمی‌دارم و یه نگاهی به نت‌هایی که وسطش اموتیکـون گذاشتم می‌اندازم...

دارم تمرکز می‌کنم و از تهِ دلْ زور می‌زنم که یکی اس‌ام‌اس می‌زنه کدوم گوری هستی، یه ساعته من‌ رو کاشتی. همین‌جوری که زل زدم به کاسه‌ی توالت، می‌نویسم گور پدرت عزیزم و به زور زدنم ادامه می‌دم.

Labels:

Thursday, June 05, 2008
تعطیلات
- وبلاگ چیه، تو مایه‌های فیس‌بوکه؟

[دانشجوی کارشناسی ارشد مخابرات، دارای پذیرش برای Phd از دانشگاه‌های معتبر کانادا]

Labels: