pelkamad
Tuesday, August 31, 2010
درس‌هایی از هولدن
«ساختمون به اسم این یارو آسن برگر بود که یه زمانی تو پنسی درس می‌خونده. بعد از این‌که از پنسی زد بیرون، زد تو کار کفن و دفن، و یه دفعه کلی وضع مایه‌تیله‌اش روبه‌راه شد. کاری که کرد این بود که این بنگاه‌های کفن و دفن رو تو کل کشور راه انداخت که می‌شه توش همه‌ی اعضای خونواده رو با پنج چوق واسه‌ی هر نفر دفن کرد. باید آسن برگر رو دید. احتمالا مرده‌ها رو می‌چپونه تو گونی و می‌اندازتشون تو رودخونه.»
«صبح روز بعد تو نمازخونه یه سخنرانی کرد که ده ساعتی طول کشید. حرفاش رو با پنجاه تا لطیفه‌ی بی‌مزه شروع کرد تا بهمون نشون بده چه‌قدر وارده. از این گنده‌گوزی‌ها. بعد بهمون گفت هر وقت که مشکلی داره اصلا خجالت نمی‌کشه که زانو بزنه و از خدا درخواست کمک کنه. ما همیشه باید خدا رو شکر کنیم -باهاش حرف بزنیم و از این حرفا- حالا هر جا که شد. گفت باید عیسی مسیح رو رفیق خودمون بدونیم. گفت که خودش همیشه با عیسی مسیح حرف می‌زنه حتی وقتی که ماشین می‌رونه. این دیگه کفرم رو بالا آورد. می‌تونستم ببینم که حرومزاده‌ی کوفتی می‌زنه دنده یک و از عیسی مسیح می‌خواد که مرده‌های بیشتری گیرش بیاد.»
[ناتور دشت]

-------------
توی ماه رمضون که هر شب قرائتی رو نشون می‌ده بدجوری به شک می‌افتم که این من رو بیشتر یاد آسن برگر می‌اندازه یا عـسگراولادی وقتی میاد شبکه قرآن حرف می‌زنه.
Sunday, August 15, 2010
جوگیر

منظره‌ای را که می‌بینید توصیف کنید

«من در جلویم به جز یک توپ و دیوارهای کِرِمی چیز دیگری نیست. یک توپ قلقلی که سفید و آبی است. توپی که من هر روز با آن بازی می‌کنم و خوشحالم از این‌که توپ به این خوبی دارم. من با توپم فوتبال بازی می‌کنم. من با دادن 15 تومان این توپ را خریدم. در همین لحظه بادی وزید و صدای هوهو آمد. توپم به این طرف و آن طرف رفت. من بلند شدم و نگاهی به توپم کردم و بعد از اینکه سرم را پایین آوردم این جمله را نوشتم من توپم را دوست دارم.»

-------------

چند ماه پیش موقع اسباب‌کشی توی خرت و پرت‌های زیرزمین دفتر انشای سوم دبستانم رو پیدا کردم. اون چیزی هم که بالا خوندید انشای من در توصیف توپ محبوبمه. ساختار تکراری جمله‌ها و به کار بردنِ «من» در اول هر جمله واقعا شرم‌آوره و البته از یه ابله‌ دبستانی انتظار بیشتری هم نمی‌ره. یادمه اون سال تازه اون قسمت قصه‌های مجید که انشا نوشته‌بود در مورد مرده‌شور رو توی سینما یا شایدم تلویزیون دیده‌بودم. جوگیر شدن و عشق آسمونی‌م به توپم باعث شده بود که اون مزخرفات رو بنویسم و حس کنم که چه‌قدر متفاوتم. معلممون که صدام کرد انشام رو بخونم، دو سه تا جمله که خوندم بچه‌ها شروع کردند به خندیدن و مسخره‌‌کردن. اینجا بود که من کاملا خودم رو جای مجید احساس می‌کردم و در حالی‌که دفترم جلوی چشمام بود شروع کردم از خودم چرت گفتن که «من نمی‌خوام انشام مثل بت‌شکن [فامیل اون الدنگی که میز اول نشسته‌بود و مسخره‌م می‌کرد] و بقیه در مورد بهار و سبز بودن درختان و آواز بلبل‌ها باشه ...».
یه چند تا جمله‌ی دیگه هم گفتم و گندزدم به بقیه تا بغض گلوم رو گرفت. معلمه هم گفت برو بشین، این دفعه بهت نمره نمی‌دم، دفعه‌ی دیگه یه چیز بهتر بنویس. منظورش این بود که یه چیز چرند تکراری مثل بقیه بنویس تا بهت یه بیست‌‌آفرین‌پسر‌گلم بدم. و به این صورت بود که کوچک‌ترین حرکات خلاقانه‌ی کودکان احمق در نطفه خفه می‌شد.

پ.ن: اون ستاره‌ی آخر انشا منو کشته، کلا نقطه‌اینا تعطیله فقط آخر سر یه ستاره هست. خوبه ننوشتم پایان، دورش ابر بکشم.
Monday, August 09, 2010
احوال‌پرسی
- بَه سلام، کجایی بابا، خیلی دلمون واسه‌ت تنگ شده، چی کارا می‌کنی، چه خبر؟
* قربانت، منم هیچی دیگه، درسم تموم شد، بعدش رفتم سربازی، ازدواج کردم، بچه‌دار شدم، چند وقت پیشا هم تصادف بدی کردم، چند روز تو کما بودم، الانم چند وقتی می‌شه که مُرده‌ام.
- خب به سلامتی، دیگه چه خبر؟

[مکان: والِ فیـس‌بـوک]

Labels:

Thursday, August 05, 2010
تو به من خندیدی
تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
که به گور پدرت می‌خندی

و نمی‌دانستم
که چرا از مخ و دل آک‌بندی

و نمی‌دانستی که دهانت را من
پرِ خون خواهم کرد

پدرت از پی من تند دوید
دسته‌بیلی بخرید
تا کند تا به ته دسته فرو
در همان‌جا که تو دانی و هم او

پدرت را اما
در میانِ درِ باغ
همچو سگ له کردم

دسته‌بیلش را هم
یادگاری بردم
تا به فرق سر زیبای تو پیوند دهم

تو ولی خنده‌کنان دست مرا بوسیدی
و مرا غرق تاسّف کردی
که چرا تُنبونِ همسایه‌ی ما جیب نداشت

[شلوارم دزدی بود
و اگر جیبی داشت
دست من در ته جیبم می‌بود
وَ
تو به جای دستم
صورت خط‌خطی ریشوی بدشکل مرا
پُر ز ماچ و بغل و عشق و صفا و شعف و
سایر کوفتای دگر می‌کردی]

Labels:

Monday, August 02, 2010
El Dombe
این چیزی که گزارشگرها و به خصوص فردوسی‌پور تازگیا یاد گرفتند و هی می‌گن لقب فلان بازیکن اینه یا یه چیزی مثل یه رنگ یا صفت رو به زبان مادری بازیکنه می‌گن و خیال می‌کنن خیلی کار باحالیه دقیقا به همون مسخرگیه که یه خارجی بازی پرسپولیس رو گزارش کنه و بگه طرفداران پرسپولیس ملقّب به لُنگیا یا علی پروین ملقب به علی دُنبه. یا مثلا بازی تیم ملّی رو گزارش کنه بعد بگه خب باز هم تاکتیک خاص ایرانی‌ها معروف به علی‌اصغری رو می‌بینیم.

و یه چیز دیگه اینکه چند روز پیش اخبار ورزشی چند مرتبه این خبر رو با افتخار پخش کرد:‌ «فرانک ریکارد سرمربی گالاتاسرای پس از پیروزی 4-0 مقابل پاس همدان، این تیم را تیمی جنگنده توصیف کرد». فکر کنم انتظار داشتن ریکارد تو مصاحبه‌ی مطبوعاتی پاس رو تیمی سوراخ توصیف کنه.

Labels: