یه اتفاقاتی هستند که اینقدر بدند و از افتادنشون میترسی که ته دلت همیشه یه امید واهی یا خوشبینی سادهلوحانه هست که به این زودی یا شاید هم هیچوقت اتفاق نمیافتند. اما ته ذهنت میدونی که این اتفاقا اونقدرا هم که فکر میکنی دور نیستن. میدونی که چارهای نیست و بالاخره باید باهاش روبهرو شد ولی میخوای به روی خودت نیاری. میخوای «در حال» زندگی کنی و به این فکر نکنی که آینده قطعا نابود شده است. مثل کسی که رتبهی کنکورش داغون شده و انتخاب رشته زیر شریف هم نکرده ولی باز وقتی نتایج رو میدن میره سایت رو چک میکنه به امید یه معجزه که میدونه هیچوقت اتفاق نمیافته.
مثالهاش توی زندگی خیلی زیادن. مثلا همه میدونستیم یه روزی فرگوسن از منچستر میره و این تیم نابود میشه و هر کسی هم بیاد بازم نمیتونه کاری بکنه ولی خب نمیخواستیم باور کنیم. میگفتیم حالا که نرفته ولی روزی که رفت همه فهمیدیم که دیگه چیزی به اسم منچستر هم وجود نخواهد داشت. مثال دیگهش انتخابات دور دوم سال ۸۴ بود، همه با ناامیدی رفتیم رای دادیم با اینکه میدونستیم دیگه شانسی وجود نداره و قطعا مملکت در گه غرق خواهد شد. اولش شوخی به نظر میرسید ولی موقعی جدی شد که دیگه کاری از ما برنمیاومد. با این حال اون امید واهیه میگفت که شاید فردا نتایج چیز دیگهای باشه. شاید اون اتفاق لعنتی نیفته با اینکه مطمئن بودی غیرممکنه.
آدمایی که توی زندگیت هستن هم همینطورن، نمیتونی باور کنی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن. ته دلت همیشه یه خوشبینی هست که نه امکان نداره همچین آدمایی وجود داشته باشن اونم توی زندگی من. با چشم خودت هم ببینی باور نمیکنی، دوست نداری اون امید لعنتی از بین بره. با تمام وجودت میدونی که از دست رفته ولی باورش نمیکنی. همیشه منتظر معجزههایی هستی که جز توی کارتونها اتفاق نمیافتن. همه چیز از بین میره و باز هم باید با خوشبینی مصنوعی و سادهلوحانه منتظر اتفاق گند بعدی بشینی.