pelkamad
Friday, April 15, 2011
بنام خدا
یه استاد معماری کامپیوتر داشتیم، خدا بود. یه بچه‌ها دبستانی‌بازی درآورده‌بود، بالای برگه‌ی امتحانش نوشته‌بود «بنام خدا»، چون سر هم نوشته‌بود نیم نمره ازش کم کرده‌بود.
یه دفعه هم رفیق ما جواب یکی از سوال‌ها رو سفید گذاشته‌بود، بهش نیم‌ نمره داده‌ بود. رفیقمون پرسیده‌بود واسه چی، گفته‌بود توی‌ برگه‌ت کثافتکاری نکردی خوشم اومد.

Labels:

Monday, April 11, 2011
استیو جابز و پسرک واکسی


از استیو جابز پرسیدند از تو قدرتمندتر و بانفوذتر هم هست و جابز پاسخ داد:‌ بله، فقط یک نفر و وقتی ازش پرسیدند کی، این خاطره رو تعریف کرد:

«روزی که از دانشگاه انصراف دادم، با حال خیلی داغونی داشتم از کنار یکی از بارهای یه خیابون توی پورتلند می‌گذشتم. یه بچه‌ی سیاهپوست واکسی کنار خیابون نشسته‌بود، تا من رو دید شروع کرد به التماس کردن که بذار کفشاتو واکس بزنم. من حتی یه سنت هم نداشتم و بهش گفتم کفشام احتیاج به واکس نداره، ولی اون بازم التماس کرد. منم سرش داد زدم و گفتم برو گم‌شو کاکاسیاه عوضیِ گداگشنه. ولی اون چسبید به پاهام و به زور کفشام رو درآورد و یه واکس مشتی زد. وقتی بهش گفتم من پولی ندارم که بهت بدم، گفت اشکالی نداره فقط واسه‌ت دو تا آرزو می‌کنم، یکیش اینه که پولدار بشی و دومی‌اش رو هم بهت نمی‌گم. من خیلی تعجب کردم ولی راهمو کشیدم رفتم. اما حرف اون پسره همیشه توی گوشم زنگ می‌زد. چند سال بعد وقتی توی اپل به همه چی رسیدم به ذهنم رسید که اون پسره رو پیدا کنم. اون آرزو کرده‌بود من پولدار بشم و این اتفاق هم افتاده‌بود. همیشه آرزوی دومش واسه‌م سوال بود و الان وقتش بود که هم ازش تشکری بکنم و هم اون رو بفهمم. چند نفر رو مامور کردم که برن از زیر سنگ هم شده اون پسره رو پیدا کنند. در واقع یه جورایی ایده‌ی "فایندینگ نیمو" رو هم از همین قضیه الهام گرفته‌بودیم. این اواخر که می‌خواستم از کارم توی اپل دست بکشم، فهمیدم که دوستام اون پسره رو توی یه کارواش توی ویسکانسین پیداش کردند. آوردنش پیش من، وقتی دیدمش گفتم من رو می‌شناسی، آیفونش رو درآورد و گفت کیه که تو رو نشناسه استیو. گفتم من با آرزوی تو توی بیست سال پیش به همه چی رسیدم و حالا دوست دارم واسه‌ت کاری بکنم. می‌تونم هزینه‌ی عمل جراحی‌ت رو بدم تا مثل مایکل جکسون یه سفیدپوست مامانی بشی یا کارواشی که توش کار می‌کنی رو واسه‌ت بخرم، فقط باید بهم بگی اون آرزوی دومت چی بوده. دیدم یه تسبیح از جیبش درآورد و با بغض بهم نگاه کرد. گفت اون روز آرزو کردم که پولدار بشی تا هیچ‌وقت دست رد به سینه‌ی هیچ‌ بچه‌ای نزنی، بعد مکثی کرد و گفت و البته آرزو کردم سرطان لوزالمعده بگیری تا از درد کبود بشی و نتونی چیزی بخوری تا درد یه سیاه‌پوست گرسنه رو بفهمی. اینو که گفت به خودم لرزیدم و فهمیدم کسی قدرتمندتره که خدا دعاهاش رو مستجاب می‌کنه، کسی که باایمان‌تره. اِنّ اَکرمکُم عندالله اَتقاکُم.»

Labels: