pelkamad
Monday, October 22, 2007
مکاشفه

انگشت‌های دستتون را بگیرید جلوتون. توی چهار تا انگشت اول فقط بند دومِ انگشت چهارم مو نداره. (بندهایی که به ناخن‌ها وصله که کلا هیچ‌کدوم مو ندارند، اون‌ها را بذارید کنار) این یکی از کشفیات مهم و عجیب من تو سال دوم دبیرستان بود. از اون به بعد همه‌اش وقتی با آدم‌های پُرمو برخورد می‌کنم به بند انگشت فوق‌الذکر نگاه می‌کنم تا یه مثال نقض پیدا کنم ولی تا حالا موردی پیدا نشده. فقط یه مورد وجود داره که خیلی سعی کردم بررسیش کنم ولی موفق نشدم، اون هم دکتر بهرامی بود. اگه کسی بهش دسترسی داره یه نگاه "موشکافانه"‌ به دست‌هاش بندازه. [راستی مرتضی تو هم یه نگاه بنداز به دستات، متاسفانه مورد مشکوکی هستی]

ذکر این نکته ضروریه که تعدادی از موجودات هستند که بقیه بندانگشت‌هاشون هم مو نداره بنابراین کاری به کار اونا نداریم تو این تحقیق. خلاصه شما هم اگه به گوریل‌نماها دسترسی دارید یه نگاهی بندازید شاید تونستیم قضیه رو Patent کنیم. احمقا خواهش می‌کنم نخندید. یه بار که اخبار علمی‌فرهنگی‌هنری رو ببینید، متوجه می‌شید که دانشمندان رشته‌های پزشکی، ژنتیک و بیولوژی صبح‌تاشب دارند تحقیقات مشابه ابلهانه‌ای انجام می‌دن و کلی هم حال می‌کنند با خودشون. مثلا ممکنه بعد از انجام این تحقیق روی تعداد وسیعی آدم متوجه بشیم که کسانی‌که اون بند انگشتشون مو داره یه اختلال ژنتیکی دارند و با بررسی بیشتر متوجه برخی نارسایی‌های روحی و روانی یا جسمی دیگه تو این افراد بشیم که دلیلش همین مسئله باشه. یا مثلا این آدم‌ها خیلی موجودات خفنی از آب دربیان و بشه یه خاکی به سر بشریت کرد. یا بشه با کشف اون ژن، کچلی رو درمون کرد. خلاصه همین‌جوری قضیه رو سرسری نگیرید.

پ.ن:‌ اگه کسی اومد گفت "‌دانی کف دست از چه بی‌موست؟‌ زیرا کف دست مو ندارد"‌ لهش می‌کنم.
Wednesday, October 10, 2007
نامه‌ی سرگشاده
بسم ربّ الّذین لا یَنْسونَ اَنفُسهم و آبائهم و ارض المُقدسة الّتی وُلِدوا فیها و لقد یعیشون مسرورا.

جناب آقای حسینی (یا شاید آن‌جور که شما ظاهرا دوست‌تر می‌دارید Dear Mr. Hosseini

بیش از یک سال از اولین نامه‌ی مشفقانه‌ی این‌جانب به شما می‌گذرد. هرگز نمی‌پنداشتم که بار دیگر مجبور به ارسال نامه‌ای روشنگرانه به شما گردم تا گرد غفلت و خودفروختگی و وطن‌فراموشی را از ذهن متاسفانه منحرف گشته‌ی شما بزدایم. به راستی در این مدت چه بر شما رفته‌است؟
آیا آستین‌افشاندن از خاک وطن و سکنی گزیدن در بلاد کفر شما را این‌چنین متحول و متغیر ساخته‌است.

نشستن بر سر سفره‌های رنگین که معلوم نیست از بریدن سر چندین مرغ‌ بی‌گناه حاصل شده و خوردن و آشامیدن اطعمه‌ و اشربه‌ی رنگارنگ که در گیلاس‌های پایه‌کوتاه و بلند بلورین سرو می‌شود آن هم در ماه مبارک رمضان چه مفهومی را القا می‌کند. بشقاب‌های 17 اینچی فِلَت نشانه‌ی چیست. آیا شما همان ایرجی هستید که دوشنبه‌ها در سلف مرکزی در صف عدس‌پلو می‌ایستاد؟
شما که با قاشق و چنگال هم بیگانه‌ بودید، اکنون این کاردهای‌ نقره‌فام در سفره‌ی شما چه می‌کند. چه خوش سروده‌است شاعر شیرین سخن که "یا رب روا مدار که گدا معتبر شود".

جناب آقای حسینی، دانشجوی نمونه‌ی سابق کشور،

چه زود فراموش کردید آن روزی را که با کت و شلوار سفید بر موکت جلوس‌ کرده‌بودید و از رهنمودهای آن معظمٌ‌له بهره می‌جستید و دسرِ خربزه می‌لمباندید.
اکنون که از دلارهایی که از چاه‌های نفت آلبرتا به جیبتان سرازیر می‌شود قهقهه‌ی مستانه می‌زنید، زبان به تمسخر ما گشاده‌اید که بروید کار کنید و با پول جیبتان به تعیّش و شادخواری بپردازید. آیا سانسور رسانه‌های کوردل آن طرف آبی مانع از این گشته که بفهمید امسال جشن عاطفه‌ها یک هفته دیرتر برگزار شد و ما هنوز معصومانه چشم به راه و گوش به زنگ هستیم تا دست نوازشگری بر در بکوبد و هدایای مردمی را برایمان بیاورد. به راستی‌که اُف بر شما.

جناب مهندس حسینیِ مغفول و عزیز،

اکنون می‌فهمم که چرا عطای جورجیاتِک را به لقایش بخشیدید، از وقتی شما قدم به آن دیار گذاشته‌اید دلار کانادای وقاحت‌ساز از دلار امریکای جنایتخوار گران‌تر شده و پول اسلحه‌فروشی‌ها و زحمت‌کشی‌های بردگان سیاهپوست در مزارع پنبه مستقیما به جیب مبارک شما سرازیر می‌شود. نوش جانتان، اما به چه قیمتی؟ [حالا یه هزار چوقش رو هم واسه ما می‌فرستادی طوری نمی‌شد، کوفتت بشه]
هر چند شاید این‌چنین صحبت کردن درست نباشد ولی همچون روز روشن است که دیری نخواهد پایید که شاهد عکس‌های شما با شلوارک، رکابی و عینک آفتابی خواهیم بود در حالیکه بر صندلی راحتی و در کنار ساحل لمیده‌اید و نی آب‌پرتقال را با نخوت به کام فرو برده‌اید و به لعبتکان فریب‌خورده لبخند می‌زنید.

آقای حسینیِ بزرگوار و فریب‌خورده،


به خدا سوگند فونت فارسی تا کنون هیچ‌ ‌CPUای را نسوزانده و موجبات crash کردن هیچ هاردی را فراهم نیاورده. پنبه‌ی جهالت را از گوش خود درآورید و به ندای آسمانی و جهان‌شمول "دلم می‌خواد به اصفهان برگردم، بازم به اون نصف جهان برگردم" گوش بسپارید. به خودآگاهی برسید پیش از آنکه زورآگاهتان کنند. از خواب خرگوشی غفلت برخیزید و با نصب فونت نازنین حالشو ببرید. نکند دیگر نازنین‌‌های وطنی هم شما را اقناع نمی‌کنند و آناستازیاها و کاترین‌ها را بر دخترکان پاک و نجیب وطنی ترجیح می‌دهید. تا کی به در بگوییم تا دیوار بشنود، هوی دیوار با توام هستما.

برادر حسینیِ عمونمای اسبق،

سخن به درازا کشید و بنده نتوانستم آن‌گونه که باید و شاید حال شما را اخذ کنم. چه کنم که دیگر زبان و قلمم آن بُرّایی و کوبندگی سابق را ندارد. امیدوارم تا اندازه‌ای توانسته باشم غبار کفر و زندقه را از لوح جانت سترده‌نمایم. این نامه تنها برخاسته از سوز دل بود و نه سوزِ جایی دیگر. بازگشتت به آغوش مام میهن و دامان اسلام و مسلمین و البته مسلمات را خواستارم باشد که رستگار شوی. راستی به خاطر آوردم که کیوانِ مخ‌تعطیل بیت آخر از شعرنمایی که برایت سروده‌بودم را اشتباه نوشته‌ و به غلط "به در آر"‌ را جایگزین "به‌ سر آر"‌ کرده[جدی خاچ بر سرش]. خودت هم که بعید بدانم عقلت به این چیزها قد دهد ولی به هر حال بیت صحیح چنین است:

زیرکی گفت که یاران همه از دست شدند / پایمردی کن و این هجر مکانی به سر آر

در انتها سخنم را با این حدیث شریف که "فرزند صالح گلی است از گل‌های بهشت" (حلیة‌المتقین، پیش‌گفتار) به پایان می‌برم. [تا نامه سوم را ننوشتم با زبون خوش پول رو حواله کن حاجی، شیرفهم شد؟]


والسلام علی الکفار و المنافقین، ادمین بسیار محترم وبلاگ

پ.ن: عکس موهن را می‌توانید اینجا ببینید.

Labels: