pelkamad
Thursday, May 29, 2008
زبان و ذهن
«برای بحث درباره‌ی نقش روساخت در تعیین معنی، جمله‌هایی نظیر John is tall for a pigmy را در نظر بگیرید. در این جمله از پیش انگاشته می‌شود که John یک pigmy است و pigmyها قد کوتاهی دارند. با توجه به اطلاعاتی که از قبیله‌ی واتوسی (که قبیله‌ای بلندقد در شرق آفریقا هستند) داریم، کاربرد جمله‌ی John is tall for a Watusi غیرطبیعی می‌نماید. حال توجه کنید که وقتی واژه‌ی even را در جمله‌ی مذکور به کار ببریم، چه اتفاقی می‌افتد. کاربرد even پیش از John، جمله‌ی Even John is tall for a pigmy را به وجود می‌آورد. در این جمله نیز کوتوله بودن John و کوتاهی قد کوتوله‌ها از پیش انگاشته می‌شود. اما اکنون به جمله‌ی John is tall even for a pigmy توجه کنید. در این جمله چنین پیش انگاشته می‌شود که پیگمی‌ها قد بلندی دارند. بنابراین با توجه به اطلاعاتی که از قضایا داریم، این جمله در مقایسه با جمله‌ای مثل John is tall even for a Watusy که کاملا قابل قبول است،‌ غریب می‌نماید. آنچه می‌خواهم بگویم این است که جایگاه even در جمله‌ی John is tall for a pigmy تعیین‌کننده‌ی پیش‌انگاشته‌ی اندازه‌ی متوسط قد پیگمی‌هاست.»
----------------------------------------
این چیزهایی که این بالا خوندید بخشی بود از کتاب «زبان و ذهن» (Language & Mind) اثر نوام چامسکی، ترجمه‌ی کوروش صفری. تقریبا همه‌ی ما به مزخرف شنیدن از در و دیوار و مقامات عظما و غیر عظما عادت کرده‌ایم. اما اینجا بحثِ محتوای کلام نیست، بحثِ کندذهنی ملّت عادی در به کار بردن ساده‌ترین مفاهیمه. من اعتقاد راسخ دارم که کسانی‌که غلط‌ املایی یا نگارشی ناجور دارند، فارغ از میزان تحصیلات یا طبقه‌ی اجتماعی، فاقد شعور و کندذهنند. به خصوص اگه اشتباهاتشون رو بهشون گوشزد کنی ولی باز هم قادر به اصلاحش نباشند و از اون بدتر فکر کنند که این قضیه مسئله‌ی مهمی نیست.
یکی از مشکلات مشخص که زیاد هم به اون برخورد می‌کنیم، همین کاربرد قیدها و نقششون در معنای جمله‌هاست. همه می‌دونیم که اغلبِ مجری‌های صدا سیما از بی‌سوادترین و بی‌شعورترین موجوداتند، اما فکر می‌کنم هیچ‌کس به اندازه‌ی خیابونی [بزرگ‌ابله دو عالم]، زبان فارسی رو به گند نکشیده باشه. من تا حالا ندیدم حتی یک بار هم «حتی» رو درست به کار ببره، البته انتظار بیشتری هم ازش نمی‌ره. به چند نمونه که عیناً از دُرافشانی‌های این مردک انتخاب شده و مصداقی از مسئله‌ی مطرح شده در پاراگراف اوّله توجه کنید:

* «منچستر تو این فصل تونسته آرسنال، چلسی، لیورپول و حتی تاتنهام رو ببره»: این جمله این معنی رو القا می‌کنه که تاتنهام تیم قوی‌تری نسبت به چلسی و آرسناله و بردنش کار سخت‌تریه.

* «فرانک ریکارد که سابقه‌ی مربیگری تو تیم‌های بزرگی مثل تیم ملی هلند و حتی اسپارتا روتردام رو داشته، امسال در بارسا موفق عمل نکرده»: با توجه به جمله، اسپارتا روتردام باید تیم بزرگ‌تری نسبت به تیم ملی هلند باشه.

* «تو این نیمه هم باید منتظر حرکات تکنیکی و فوق‌العاده‌ی کریستیانو رونالدو، رونی و به خصوص مایکل کریک باشیم»: برداشتی که یه بیننده از این جمله باید بکنه اینه که کریک نسبت به رونالدو و رونی خیلی تکنیکی‌تره. من واقعا نمی‌فهمم روی چه حسابی و چه طوری این جمله‌ها از دهان این مردک خارج می‌شه. احتمالا غیر از کندذهنی، بی‌سوادی و آشنا نبودن به معنی کلمه‌هایی مثل «حتی» و «به خصوص» باید دلایل ریشه‌ای‌تری هم داشته باشه.

به هر حال این‌ها فقط نمونه‌های کوچکی از اشتباهات مضحک خیابونی فقط در همین استفاده‌ی نابجا از کلماتیه که معنی‌ا‌ش رو نمی‌دونه. نفر دوم در این شاهکارها پیمان یوسفیه، که توی یکی از بازی‌ها اعتقاد داشت کفه‌ی ترازو به نفع تیم پرسپولیس برگشته. و خب نمی‌شه بهش خرده گرفت که چه‌طور فرق برگشتن ورق رو با سنگینی کفه‌ی ترازو نمی‌دونه ولی سعی داره ازش استفاده کنه. حدس می‌زنم این‌ها از اون بچه‌هایی بودند که دستشون رو می‌ذاشتن روی کلمات و ترکیبات تازه و زور می‌زدند که معنی‌اش رو به یاد بیارن یا واسه امتحان زبانشون لغت حفظ می‌کردند. فکر می‌کنم این‌ها چیزهاییه که به راحتی می‌شه از پایه و توی نظام آموزشی اصلاحش کرد. بعدا بیشتر در مورد این اشتباهات احمقانه که به طور رسمی به بچه‌ها آموزش داده می‌شه خواهم نوشت.

Labels:

Monday, May 19, 2008
نوآوری
دانش‌آموز مبتکر بسیجی برای نخستین بار موفق به طراحی و تولید اولین هواپیمای بدون بالِ جهان شد. این هواپیما که قادر به انجام عملیات سمپاشی و کودریزی به صورت توام می‌باشد با تغییرات جزئی قادر به حمل موشک‌های بالستیک دوربرد و کلاهک‌های‌ هسته‌ای و نیمه‌هسته‌ای نیز خواهد بود. گفتنی‌ است تکنولوژی ساخت این هواپیما کاملا بومی بوده و تنها کشورهای جیبوتی و جزایر سلیمان پیش از این نمونه‌های مشابهی را عرضه کرده بودند که بحمدلله با شکست سنگینی مواجه شدند. به گزارش سرویس علمی خبرگـزاری فـارس، این هواپیما که صرفه‌جویی عرضی زیادی در باندهای هوایی کشور به دنبال خواهد داشت از ویژگی‌های نانو آیرودینامیکی بالایی برخوردار است. پیش‌بینی می‌شود با تولید انبوه این هواپیما در پایگاه‌های مقاومت، رقابت سختی در عرصه‌های تنگاتنگِ بین‌المللی صورت گیرد.

این جوان مومن و معتقد پیش از این موفق به دریافت چندین مدال رنگارنگ، در اوزان مختلفْ از جشنواره‌ها‌ی اختراعات و اکتشافات محلّی و برون‌مرزی شده است.
از دیگر اختراعات و ابداعات این مبتکر خلاق می‌توان به باطری قلمی دوگانه‌سوز، دستگاه ایجاد کننده‌ی جای مُهر استاندارد با نشانگر زمانِ تعویض (تطبیق‌پذیر با پیشانی‌های صاف و پُرچروک)، ساعت رومیزی پُرتابل، دستگاه رادار مین‌یاب برای مصارف خانگی، ترمز ABS دیجیتال برای بولدوزر و گریدر، کنترل از راه دور قالپاقِ پراید*، تسبیحْ‌چرخان با روتور قفسه‌سنجابی، نانو چماق‌های پرورشی، شبیه‌ساز یابو در ابعاد مختلف و ... اشاره کرد.

گفتنی است نامبرده دارای دکترای افتخاریِِ مهندسیِ فرهنگی و جنبش نرم‌افزاری بوده و به تازگی کمربند زرد خود را در رشته‌ی فول‌کیک‌بوکسینگ با نمره‌ی ممتاز کسب کرده‌است. وی حافظ کُلِّ بحارالانوار است و بارها در سایر زمینه‌های مختلف، افتخار‌آفرینی‌های متعددی را بروز داده‌است. او همچنین از پیشگامان فن‌آوریِ کیهان (KT) در سطح کشور بوده و مقالات فراوانی را در این مورد صادر کرده است. وی ضمن ردّ شایعات محافل صهیونیستی در مورد اختراع موکَنِ دیجیتالِ اسلامی توسط وی، تصریح کرد تا به ثمر رساندن آرمان‌های جنبش پشم‌افزاری در سطح جهان، دست از ارزش‌های مقدس و مواضعِ حساس خود بر نخواهد داشت.

اخبار مرتبط: افتتاح اولین فرودگاه سرپوشیده‌ی کشور

-------------
* کپی‌رایت: آزموسیس
Friday, May 16, 2008
ره‌نمود
مقام معظّم در بازدید از نمایشگاه صنایع الکترونیک با طرز کار مدار داخلی آپ‌اَمپ و نقش طبقات تقویت‌کننده‌‌ی دیفرانسیل میانی و نحوه‌ی طراحی مدار اشمیتْ تریگر برای اسیلوسکوپ‌های چند گیگاهرتزی آشنا شدند و رهنمودهای لازم را صادر کردند.

Labels:

Saturday, May 10, 2008
نظر کارشناسی
- یه کیلو بایت بیشتره یا یه کیلو سیب؟

* بچه گیر آوردی؟ ‌معلومه؛ یه کیلو بایت. چون یه کیلو بایت می‌شه 1024 بایت ولی یه کیلو سیب می‌شه هزار تا سیب.

Labels:

Sunday, May 04, 2008
پوسته موز


من بر خلاف چیزی که ممکنه به نظر برسه به شکل وحشتناکی خجالتی‌ام، و این قضیه تو مکان‌های عمومی یا در برخورد با کسانی‌که کمتر می‌شناسم به اوج می‌رسه. کلّی ماجرا و خاطره از این خجالتی بودن دارم ولی یکیش هست که اوج مظلومیت و بدبختیه، یه جورایی هم کمدی درام.
فکر می‌کنم سال 71 بود که پسردایی‌‌ام (حمید) از کوه پرت شده بود پایین و حسابی داغون شده بود و یادمه انگار صورت و زبونش یه چارده پونزده تایی بخیه خورده بود. هم زمان با همین قضیه، عروسیِ یکی دیگه از فامیل‌هامون هم بود. خلاصه ما رفتیم خونه‌ی دایی و از اونجا مامان و بقیه رفتند عروسی ولی من چون حالشو نداشتم گفتم همین جا می‌مونم. اون موقع، زمان وفور موز بود. و هر کس می‌اومد عیادت یه پلاستیک موز هم دستش بود. زن‌دایی‌ام اومد یه موز به من داد که کوفت کنم. منم موز مربوطه رو خوردم و چون سطل آشغالشون یه جای دیگه بود من پا نشدم پوسته‌شو بندازم دور. کم کم خیل عیادت‌کنندگان می‌رسیدند و من هم از اینکه همین‌جوری پوسته موز به دست اونجا نشسته بودم خجالت می‌کشیدم. دیگه حتی روم نمی‌شد پوسته‌ موز لعنتی رو بندازمش دور و مونده بودم که چه‌ بلایی سرش بیارم. آخرش یواشکی گذاشتمش زیر پام و چارزانو نشستم روش. یکی دو ساعتی گذشت و من همچنان با اعتماد به نفس روی پوسته موز نشسته بودم و کم کم متلاشی شدنشو احساس می‌کردم. یواش یواش موقع شام شد و ملّت هی به من می‌گفتن که برم شام بخورم ولی من اصرار داشتم که سیرم و عصر یه ته‌بندی کردم. و البته قیافه‌ام داد می‌زد که دارم خالی می‌بندم. دلم از گشنگی ضعف می‌رفت و پوسته موز بیچاره هم اون زیر داشت تجزیه می‌شد. بدنم داغ شده بود و ماتحتم خیس عرق. مطمئنم اگه موز هم به همون شیوه‌ی جوجه شدنِ تخم‌مرغ به عمل میومد، من بعد از اون همه مدت از شاخه‌های درختش آویزون بودم. کمرم و زانوهام از بس بی‌حرکت مونده بود خشک شده بود.

اون شب یه توفیق اجباری هم نصیبم شد و اولین مسابقه‌ی والیبال عمرم رو به طور کامل دیدم.
یادمه تلویزیون داشت فینالِ والیبال قهرمانی جهان بین فکر می‌کنم روسیه و کوبا رو پخش می‌کرد. من همین‌جوری بغض کرده‌بودم و داشتم والیبال می‌دیدم. اون موقع واسه من فقط فوتبال معنا داشت و همین هم به ناراحتی‌ام اضافه می‌کرد. نمی‌دونم تو این هاگیر واگیر مثانه‌ی بی‌صاحبم چه‌طوری پر شده بود. دست‌هامو مشت کرده بودم و گذاشتم بودم روی شیر فشارشکن که یهو فوران نکنه. دیگه گشنگی یادم رفته بود و با هر سرویسی که دو تیم می‌زدند من فشار بیشتری به نقاط حساس می‌آوردم. حدس می‌زنم سفیدی چشمام لیمویی رنگ شده بود. گیم پنجم دیگه طاقتم طاق شد و زدم زیر گریه. همه اومدن می‌پرسیدن که چته. منم می‌گفتم واسه‌ی حمید ناراحتم. هر چی می‌گفتن پاشو صورتت رو بشور می‌گفتم نه دلم نمیاد.
بالاخره حوالی ساعت دوی نصفه‌شب بود که مامانم‌اینا اومدن دنبالم. و من تو یه غافلگیری پوسته‌ موز رو گذاشتم توی لباسم و دویدم رفتم سوار ماشین شدم. البته چون پام خواب رفته بود یکی دو باری نزدیک بود کلّه‌پا بشم ولی به هر بدبختی‌ای که بود خودم رو از اون مخمصه نجات دادم. صدای دایی و زن‌دایی‌ام رو می‌شنیدم که از مهربونی و دلرحمی من و اینکه از عصر تا حالا یه گوشه کز کردم و نشستم و از ناراحتی لب به هیچی نزدم تعریف می‌کردن. وقتی رسیدیم خونه یه نگاه تنفر‌آمیز به پوسته موز آش و لاش کردم و انداختمش توی سطل آشغال و با کلّه رفتم دستشویی. هنوز که هنوزه هر وقت موز می‌خورم، بی‌اختیار یاد اون پوسته موز کذایی می‌افتم و کلیه‌هام درد می‌گیره.

Labels: ,