pelkamad
Thursday, April 24, 2008
مدرنیته

با دیدن نقاشی بالا اولین چیزی که نظرتان را جلب می‌کند چیست؟ به نظر شما خالق اثر چه ایده‌ای در ذهن داشته است؟


اگرچه پاسخ به سوال‌های بالا از لحاظ تئوریک چندان دشوار به نظر نمی‌رسد اما کارکرد دیدگاه پراگماتیک به نحوی چالش‌برانگیز است که وسوسه‌ی ورود به آن اجتناب‌ناپذیر می‌نماید.
ساده‌انگارانه‌ترین برداشت از نقاشی فوق می‌تواند آن را به تبلیغ کودک‌پسندانه‌ای از محصول جدید ایران‌خودرو -موتور پیکانْ‌جوانان روی دیویسشیش یا بالعکس- تعبیر کند، اما با اندکی توجه به مقوله‌ی «پدیدارشناسی نگاه» می‌توان تعابیر دقیق‌تری از نشانه‌ها و رمزگان‌های فراذهنیِ انگارپریشانه‌ی موجود در تصویر داشت.

هر چند به نظر می‌رسد اصلی‌ترین و بدیهی‌ترین ایده، نمایشِ آفات مدرنیسم و ماشینیزه شدن در زندگی امروز بشر به روشی کاملا بدیع و هنرمندانه باشد، اما هرگز نباید سَرنمون‌ها و آرمان‌های خلاقانه‌ی موجود در یک پدیده‌ی تصویری را محدود به برداشت‌های کلّی، مبهم و جهت‌اِنگار کرد. در واقع آنچه از نظام اندیشه‌سو تعبیر می‌شود با تاویل فراساختاری اثرْ علی‌رغم اشتراکات متعدد، ناهمگونی‌های مُتزایدی را نیز به همراه دارد. اگرچه اصالت هر پدیده را آفریننده‌ی آن رقم می‌زند، اما در واقع تمام طرح‌های مستقل اولیه در ایجاد شالوده‌ی اثرْ تاثیر غیرقابلِ چشم‌پوشی‌ای در ایجاد موقعیت خلق‌شده در اثر نهایی دارند. آثار موسیقایی نیز از این قاعده بالاجبار مستثنی نیستند. هر چند در آنجا با نظام نشانه‌شناسیکِ دگرگون‌شده‌ای مواجهیم. به هر روی در ادامه سعی می‌شود به بررسی و تاویل برخی نشانه‌های ملحوظ امّا غیرملموس که به فهم بیشتر هنر انتزاعی و انتفاعی کمک شایان توجهی خواهد کرد بپردازیم.

ترکیبِ multi-colour در نقاشی فوق تنها برای ایجاد جذابیت‌های زودگذر بصری یا حتی القای سهل ممتنع‌گونه‌ی جواتیسم ایجاد نشده‌است. با کمی تامل می‌توان کُنسرواتوری از زرق و برق‌های دنیای صنعتی-هالیوودیِ غرب را در این چندرنگ‌پردازیِ هوشمندانه به وضوح نگریست. تداخل فرا-مرزی رنگ‌ها و بستر قهوه‌ای موجود را می‌توان به راحتی به دنیای اشمئزازآور و کثافت‌زده‌ای تعبیر کرد که تنها بارقه‌هایی از امید در ابتدا و انتهای آن به شکل فرمالیته‌ای سوسو می‌زند.

ساختار دودر خودروی موجود در تصویر را می‌توان به نوعی دودَریسم فرهنگی در جوامع مدرنیزه و فراموشی اولترا آلزایمریِ تمامی تعهدات اجتماعی یا به عبارتی «با اون همه قول و قرار و پیمون»ها خواند. و یا به عبارتی دیگر این دو در نشانه‌هایی از ورودی سرخ‌رنگ و شاداب به دنیای فوق‌الذکر و خروجی خاکستری از آن با نوعی خمودگی است که دستگیره‌ها به تصویر می‌کشند. و این همان پشت کردن به بهشتی موعود در فضایی آکنده از آلاینده‌های فوق سنگین است. ابعاد ورودی اندکی بزرگ‌تر از ابعاد خروجی تصویر شده تا تاکیدی باشد بر آنانی که حتی مجال خروج بأیّ نحو کان را نمی‌یابند و در واقع خود در حلقه‌ی بسته‌ و لابیرنت‌گونه‌ی دود و آلودگی پیرامون گرفتار می‌شوند.

اما شاهکار اصلی در بخش انتهایی تصویر که مواجهه‌ی نابرابر بشریت با هجوم همه‌‌جانبه‌ی مدرنیته را نمایان می‌سازد متجلّی است. انسانی که به شکل دلهره‌آوری در زیر چرخ‌های ویرانگر تجدّد له شده است در حالیکه مغزش متلاشی شده همچنان به راه خود در سراشیبی سقوط ادامه می‌دهد. دامنه‌ی این تلاشی ذهنی یک پایه از ورودْممنوع‌های قلبی، احساسی و سنّت‌گرا را با خون خود آبیاری می‌کند. حال پدیدآورنده ما را با این سوال تنها می‌گذارد که پایه‌ی دیگر چه نقشی را ایفا می‌کند. هر چند ماشین نابودگر همچنان می‌تازد و هیچ کس جز با نگاهی مایوسانه توانایی نگریستن به این صحنه را ندارد. و این نشانه‌ی بسیار مشهودی از یک گزاره‌ی روایی درباره‌ی خشونت است، خشونتی همه‌گیر و لاینقطع. گذر از نبایدها و افتادن به درّه‌ی تباهی‌ها، فرجامی بهتر از حمل با جرّثقیل ماورایی که البته می‌تواند راهی برای رهایی روح باشد نخواهد داشت.
Thursday, April 10, 2008
Give me my fiancee to go
ای نامه که می‌روی به سویش * از جانب من بسَگ تو روحش
ای نامه که می‌روی به پیشش * از جانب من بچیز به ریشش
ای نامه تو بهترین سر آغـــــــاز * قد و بالای تو رعنا رو کنم ناز

سلام. چون گفته‌بودی کمی عاشقانه‌تر و شاعرانه‌تر نامه‌هایم را آغاز کنم، من هم امتثال امر کردم البته به نظرم باز هم این روحیه‌ی طنزآمیز و بچّه‌باحالم کار دستم داد. بگذریم. راستش هر چه گشتم شعری که به رنگ چشم‌هایت بخورد پیدا نکردم، حتی اِبی هم افاقه نکرد. به نظرم اگر لنز عسلی یا آبی بگذاری بد نیست. قول می‌دهم دفعه‌ی دیگر «شازده خانوم قابل باشم» را جوری که به تو [بَر]بخورد با دست‌هایم که به شکل رفت و برگشتی قلبی را در فضا تصویر می‌کنند، برایت دکلمه کنم. می‌دانی که ادبیات تطبیقی‌ام خوب است. در ادامه سعی می‌کنم در لابلا‌ی بیانات سیاسی-انتقادی‌ام به سوال‌هایی که از ضمیر پرسشگرت نشات می‌گیرد هم جواب بدهم.

بانوی آلرژیست من، چرا فکر می‌کنی من حزبلْ‌مخفی‌ام؟ بابا به قرآن جای مُهر را روی پیشانی قرار می‌دهند، این چیزی هم که روی بازویم می‌بینی جای واکسن آبله است که از عنفوان طفولیتم به یادگار مانده نه جای مهر. آخر کارت اهدای خون چه ربطی به ثبت نام برای عملیات استشهادی دارد؟ دکتر عبّاسی هم اسم پزشکِ آنجاست. کاری به دکترین و این جور زرت‌وپرت‌ها ندارد.

کدبانوی عزیزم، تخم‌مرغ را نمی‌شود سرخ کرد آن هم با پوست، کاری هم به استفاده نکردن از‌ روغن سرخ‌کردنی ندارد. حالا اگر بادمجان بود...اوم آن هم نمی‌شود. در ضمن آن شب که همبرگرها را گاز زده‌بودی و توی کاغذش چرخانده بودی، فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم. فقط بی‌زحمت دفعه‌ی بعد آدامست را ته کاغذ جا نگذار.

گل شب‌بوی من، کمی بیشتر به خودت برس. فکر می‌کنم با شامپو سیر پرژک مسواک نزنی بهتر باشد. استفاده از دَم‌باریک به جای موچین هم به پوست لطیفت آسیب می‌زند، باور کن. می‌ترسم فردا زبانم لال، کارت به ارّه مویی هم بکشد. درست است که رنگ سفید هم مُد شده، ولی بدی لاک غلط‌گیر این است که با اَستون پاک نمی‌شود. بنفشِ پرمنگناتْ‌پتاسیمی هم جیغ نیست چندان. راستی گفتم پرمنگنات، یادم افتاد که من از بچگی عاشق تتراکلرید کربن و فنول فتالئین بودم. راستش قصدم به رخ کشیدن معلومات شیمیایی‌ام نیست، می‌خواستم نقبی بزنم به مجهولات فیزیکی‌ام که نشد. رُک‌تر بگویم می‌خواهم بدانم از چه چیز آن پسره با آن استیل دویدن علی‌موسوی‌وارش خوشت آمده. وقتی بالاتنه‌اش را مثل سیمائو سابروسا جلو می‌دهد، من را یاد گربه‌خلاف‌های تام و جری می‌اندازد بیشتر. توضیح بیشتری نمی‌دهم ولی به نظرم شخصیتش دقیقا مطابق با این یارویی است که هولدن عزیز این‌جوری توصیفش می‌کند:


"He was doubtless the biggest bas-tard that ever went to Pencey, in the whole crumby history of the school. He was always going down the corridor, after he'd had a shower, snapping his soggy old wet towel at people's as-ses. That's exactly the kind of a guy he was."


خب بی‌خیالش. یاور همیشه مومنم، می‌دانی که دیری‌است که از خانه‌خرابان جواتم... این‌جوری نگاهم نکن، داریوش خیلی وقت است که ترک کرده. در ضمن اعتیاد به طُرُق سمعی‌بصری منتقل نمی‌شود. پس نازک‌نارنجی نباش. آره اصلا می‌خواستم بگویم غیر از گنجیشک‌لالا و رادیو پیام چیزهای دیگری هم شنیده‌ام. اگر فکر می‌کنی باکلاسم می‌کند، اِمپیتیری‌پلیر هم می‌خرم و باهاش نوارخالی گوش می‌دهم، یا حتی تابستان‌های مادرید پادشاه کولی‌ها را.

ببخشید سرت را درد آوردم. قرص صورتی‌هایی که شبیه اسمارتیز است بروفن است و آن خط‌دارها استامینوفن، اشتباهی نخوری... هاهاها خواستم پایان نامه‌ام هم طنزآلود باشد. به دل نگیر، به معده بگیر البته قبلش سایمتیدینی چیزی... باشد قبول، دیگر طنّازی نمی‌کنم می‌ترسم بالا بیاوری، البته اگر متوکلوپرامید... [هوووووووق].
Wednesday, April 02, 2008
اندکی تامل در یک شاهکار
سرانجام سریال مرد هزار چهره یا بهتر بگویم شاهکار هنری‌ای که از مهارت به نقاشی‌های کمال‌الملک و از ظرافت به مینیاتورهای استاد فرشچیان و از لطافت به شعر سهراب پهلو می‌زند به انجام رسید یا آن‌گونه که همه‌ می‌دانیم و سال‌ها شاهد آن بوده‌ایم با دستپاچگی به انجامش رساندند. به راستی‌که در طی این چندین‌ده‌ها قرنی که از درگذشت حافظ می‌گذرد هیچ کس این‌گونه نتوانسته بود پرده‌های تزویر و ریا را در هم بشکافد و پته‌ی سالوسان فرصت‌طلب را این‌چنین به روی آبِ از جوی رفته‌ی بی‌آبرویان بریزد. و مطمئن باشید که استاد مهران مدیری، این برادرانِ کوئن سینمای ایران و تارکوفسکی نو پای سینمای جهان، هم به خوبی از این حقیقت آگاه بود وگرنه این گونه هوشمندانه مسعود شصت‌چی را از اهالی شیراز انتخاب نمی‌کرد. اجازه بدهید از این سریال به «انقلاب مدیریته» یا به زعم دیگر یک «مهرانیسم فرهنگی» در تلویزیون جمهوری‌اسلامی یاد کنم.

به گمانم ضرغامی بسیار دیر متوجه شد که چگونه با دست خود آتش به خرمنِ پنبه‌‌ی استبداد زده‌است. هر چند فکر می‌کنم هر بچه‌ی دبستانی یا هر کودکی که اندکی لب‌خوانی می‌دانست، می‌توانست بفهمد که تغییر نام ناشیانه‌ی همسر مسعود، از مریم به سحر به هنگام پخش سریال به چه دلیلی این‌گونه مجاهدانه انجام شده و به خورد خلق داده می‌شود. اما افسوس یا بهتر بگویم هزاران بار شکر که تیغ سانسورچیان تنها به ظاهر کارگر است و نه به معنی. مطمئنم اگر می‌توانستند نام شصت‌چی را هم که زیرکانه یادآور بی‌گناهان لاتقدیری بود که در خفقان سال‌های سیاه دهه‌ی شصت به بایگانی تاریخ و زیرزمین‌های نمناک سپرده شده‌بودند هم تغییر می‌دادند. اما سپاس که عقل ناچیزشان به این مسائل قد نمی‌دهد. فکر می‌کنم در این چند روزه دوستان فرهیخته‌ام در اقصی‌نقاط جهان که بعضی به خاطر تبعید ناخواسته و دوری از وطن حتی موفق به دیدن یک دقیقه از این مجموعه نشده‌اند، دلسوزانه و به قدر کافی به تبیین، توضیح و بازنمایی سمبول‌های نمادین در این مجموعه برای عوام‌زدگان ظاهربین پرداخته‌اند. هر چند نکات نه چندان کم‌اهمیتی هم مغفول مانده که مطمئنا به زودی به آن‌ها پرداخته خواهد شد.
به راستی انتخاب نروژ از بین این همه کشور جز برای اشاره به قضیه‌ی استا‌ت‌اویل چه مفهومی می‌توانست داشته باشد. بی‌سوادی مردی میانسال جز طعنه‌ای تلخ به ساز و کار نهضت سوادآموزی و در راس آن جناب قرائتی اشاره به چه چیزی می‌تواند باشد. یا تمساح‌ها‌یی که خون مستضعفان را می‌مکند و استادانه از پشت پرده همه چیز را هدایت می‌کنند شما را به یاد چه می‌اندازد. البته ظاهرا تعدادی از دوستان تمساح را استعاره از کوسه گرفته‌اند که مطلقاً اشتباه و دقیقاً در نقطه‌ی مقابل مفهوم اصلی قرار دارد. سخنرانی نقش اول سریال با عینکی گرد که شباهتی انکارناپذیر با عینک امامی کاشانی دارد آن هم در قسمتی که در روز جمعه پخش می‌شود هرگز تصادفی نیست. سرکوب امیال غریزی دختربچگان معصوم که چاره‌ای جز روی آوردن به خشونت و فحــشا و سرانجام «فراربازی» ندارند به خوبی تصویر شده است. قتل‌های زنجیروار و فرار عمّال ظاهری به دستشویی و حمام همه و همه نشانه‌ی یک طنز تلخ واقعگرایانه و عصیان‌زده است.

بازی زیرپوستی مهران مدیری در سکانس پایانی که آیینه‌ی تمام‌نمای بغض فروخفته‌ی [یا به تعبیری فروخورده] یک ملت در بیدادگاهی ساختگی است، نوید ظهور یک آلن دولِن دیگر را در عرصه‌ی کمدی سیاه یا ژانر نوآر سینمای جهان می‌دهد. هر چند بعید می‌دانم که دیگر چنین اشتباهاتی از سوی مقامات بلندپایه‌ی صداسیما و شخص سردار ضرغامی تکرار شود اما قطعا این مجموعه، پایان راه روشنفکری و روشنگری در میان هنرمندان آزادمرد نخواهد بود. باشد که چنین باشد.