pelkamad
Tuesday, July 29, 2008
ترویج فرهنگ انتظار
با تو وجود من رفت تو اوج
فدات می‌شم تو روزهای فرد و زوج


ترانه‌ی بالا تنها نمونه‌ی کوچکی از ترویج فرهنگ انتظار در رپ فارس است که اشاره‌ی نامحسوسی دارد به اینکه جمعه‌ها تنها متعلق به آقا امام زمان (ارواحنا فداه) بوده و در این روز باید دل را از هر نوع عشق زمینی پاک و مبرّا نمود، شاید این جمعه بیاید شاید...

پ.ن: مراسم پر فیض دعای ندبه‌ی این هفته با مداحی حاج ساسی مانکن برگزار خواهد شد، زمان: جمعه ساعت 6 صبح، مکان: مهدیه‌ی تهران

Labels:

Friday, July 25, 2008
مجسمه‌ی بلاهت

انتخاب مشمئزکننده‌ترین نمونه‌های طنزِ سخیف [یا بهتر بگم دلقک‌‌بازی] در تلویزیون ایران، به دلیل گستردگی کارهای تولید شده‌ی مضمحل‌کننده توی ده‌پونزده سال اخیر واقعا کار مشکلیه. ما جایی زندگی می‌کنیم که هنوز موقعیت‌های کمدی خلاصه می‌شه توی چند مورد خاص:

* یه نفر چند بار زنگ می‌زنه خونه‌ی کسی و مزاحم می‌شه، دفعه‌ی آخر که صاحب‌خونه گوشی را برمی‌داره و شروع به فحش دادن می‌کنه کسی پشت خط نیست جز رییس شرکت یا مادرزن طرف یا خان عمو یا خواستگار جدید.

* یه نفر یه تکیه کلامی داره مثل چشم قربان یا هر چیز دیگه‌ای مثل عزیزم و وقتی طرف بهش می‌گه دیگه به من نگو چشم قربان، می‌گه چشم قربان.

* چند نفر توی اتاق رییس یا افسر نگهبان یا دفتر مدیر مدرسه جمعند، و وقتی رییس در یه موردی ازشون توضیح می‌خواد همه با هم با فریاد شروع می‌کنند به توضیح دادن و پنج دقیقه کشش می‌دن تا یارو فریاد بزنه بسّه دیگه دیوونه‌م کردین، همه بیرون.

حالا بگذریم از سندروم دهاتی حرف زدن و به کار بردن «بید» در هر لهجه‌ای که تنها راه نشون دادن بلاهت افراده و اخیرا به شکل تنفرآمیزی توی تبلیغات فرهنگ‌ساز مربوط به شرکت گاز و آب هم به کار می‌ره.

اینجاست که واقعا انتخاب بدترین‌ها مشکل می‌شه ولی یه چیزهایی هست که تا ابد در ذهن همه مثل یه تیکه گه باقی می‌مونه. اگه از آیتم‌های بیست دقیقه‌ای طنز بگذریم که پنجاه بار نکته‌ی به ظاهر بامزه‌ی قضیه رو تکرار می‌کردن تا بیننده به خوبی سگ‌فهم بشه، دو تا برنامه بودن که حتی با شنیدن اسمش هم آدم کهیر می‌زد، یکی مجموعه‌ی «بعد از خبر» بود که مُجریش موجودی به اسم محمود شهریاری بود که بعدها خوشبختانه به دلیل واهی رقصیدن توی مراسم عروسی برادرش با رقاصه‌ها تا مدت‌ها ممنوع‌التصویر شد. اوج بامزه‌بازی توی این مجموعه در دو تا آیتم خلاصه می‌شد، حرکات ابلهی به اسم «آقا نیکی» و دیالوگ‌های تاریخی «عبدلی و اوسّـا» که شاهکاری در عرصه‌ی طنز کلامی در تمامی دوران‌ها بود:

- عبدلی؟
+ بله اوسّا
- عــــَــــــبدلی؟
+ بـــــــــــعله اوسّا
- بپّر اون قابلمه‌ی عدس‌پلو رو از عیال بگیر بیار دم حجره.
+ چشم الان می‌رم قابلمه مگس‌پلو رو می‌گیرم.
- مگس‌پلو نه بی‌حیا، عدس‌پلو.
+ خب منم که گفتم مگس‌پلو دیگه اوسّا.
- هی حرف خودشو می‌زنه این پسره، عدس‌پلو بابا جان عدس‌پلو
+ باشه مگس‌پلو بابا جان مگس‌پلو
.
.
.
[و این دیالوگ به مدت 27 دقیقه ادامه پیدا می‌کند]

البته نوع تکامل‌یافته‌ترش، تلفیق شوخی‌های کلامی با کمدی موقعیت بود وقتی که اوسّا به عبدلی می‌گفت آب دستشه بذاره زمین و بیاد و بلافاصله صدای شکسته‌شدن شیشه به گوش می‌رسید.
بعد نوبت رسید به دلقک‌های رادیویی که وقتی حسابی خودشون رو توی «صبح جمعه با شما» به گندکشیدند، راه تلویزیون رو در پیش گرفتند تا لکّه‌ی ننگی ابدی به نام «جدی نگیرید» بر دامان صدا و سیما ایجاد بشه. البته نخاله‌های دیگه‌ای از سال‌های قبل هم به هم‌زدن هر چه بیشتر این معجون کمک کردند که نقش «جانعلی» -که هر چی می‌گردم فحشی که بتونه احساساتم رو نسبت بهش بیان کنه پیدا نمی‌کنم- از همه پررنگ‌تر بود. از اون مدل لب‌غنچه کردن و حرف زدن نفرت‌انگیزِ جاویدنیا که نمونه‌اش رو فقط می‌شد تو کثافت‌کاری‌های افرادی مثل حسین محب‌اهری و نصرالله رادش دید که بگذریم، رو اعصاب‌‌ترین حرکتِ مهوّع، سوت‌زدن‌های منوچهر آذری بود که احساس می‌کرد خیلی خلاقانه‌ و خنده‌آوره. من هیچ برنامه‌، فیلم یا سریالی رو سراغ ندارم که این مردک توش بازی کرده باشه و این حرکت شنیع [صفت بهتری نتونستم گیر بیارم] رو انجام نداده باشه. توی نسل جدید هم فقط رادش بود که تونست با تسلط تمام حرکات مزخرفش مثل وحشی‌بازی و حرف زدن لج‌درآر و دندون‌نماش رو در هر برنامه‌ای تکرار کنه و هر بار هم بدتر از قبل. در واقع دلیل نوشتن این پست دیدن عکس بالا بود که این مجسمه‌ی بلاهت رو در حال تکرار حرکت به‌یادماندنی و احمقانه‌اش در مراسم تشییع خسرو شکیبایی نشون می‌ده و از دیروز تا حالا آرام و قرار رو از من گرفته که چه‌طوری از خجالتش دربیام که خیلی هم بی‌تربیتی نباشه. نمی‌دونم شاید این آدم بیشتر محتاج دلسوزی باشه تا فحش‌خوردن ولی گاهی بدجوری به این باقیات صالحات معتقد می‌شم...
Tuesday, July 22, 2008
شاید وقتی دیگر
به نام دوست، که هر چه می‌کشیم از اوست.

چند روزه به چیزهای لذت‌بخش یا نفرت‌انگیزی که می‌خوام در آینده انجام بدم فکر می‌کنم یا خیال‌پردازی می‌کنم درباره‌اش. مثلا چند وقته به شدت دلم می‌خواد خونه‌مون خـالی بشه [همون مکـان در واقع] تا بتونم با صدای خیلی بلند شجریان گوش بدم و در حالیکه با مگس‌کُش ادای تار زدن لطفی تو جوونیاش رو در میارم روی «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی» لب بزنم. یا تصمیم دارم که چند مصراعی رو با عنوان «حافظ به روایت خودم» منتشر کنم که یکیش هم این خواهد بود:‌ «دوش وقت سحر از غصه به ف**م دادند». یا می‌خوام یه نامه‌ی دیگه تو این مایه‌ها تقدیم به خودم بنویسم و بدمش به یکی که بعد از مردنم منتشرش کنه، شایدم بخوام از این ویژگی اِسکجول کردن بلاگر استفاده کنم: اکنون که این پست را می‌خوانید من دیگر از میان شما رخت بربسته‌ام، شما را سفارش می‌کنم به حفظ حجاب در شب، یه زن هم واسه‌ام بگیرید و اسم بچه‌مون رو بذارین زینب... [دیگه اگه پسر بود خودتون یه خاکی به سرتون بریزین].

بعضی وقتا هم می‌شینم و سعی می‌کنم مثِ اون دختره تو فیلم «نفس عمیق» حرف بزنم، یه جور باحالِ احمقانه‌ای بود. یا به این فکر می‌کنم که برم این کریم امامی که گتسبی بزرگ رو ترجمه کرده پیداش کنم و بپرسم چه‌طوری روش شده از خوانندگان ترجمه‌اش بخواد که چند «خسته نباشیدِ معنی‌دار» براش به ارمغان بیارن. به خاطر به کار بردن تیر و پی‌تیرِ کلماتی مثل مطنطن و متفرعن و تبختر و سوکسه یا استفاده از اصطلاحاتی مثل «شیردرشیر» و «بارانِ پُرپشت» یا به کار بردن صفت ناقلا توی این جمله: «کشتی در ناقلاترین پهنه‌ی کم‌عمق دریاچه لنگر انداخت». یه معنی‌داری نشونش بدم که خودش حظ کنه.

یا افسوس می‌خورم که چرا اون روزی که بعد از اینکه یه ساعت توی صف بانک معطل شدم و هر کس اومد جلوم چیزی نگفتم، تا وقتی که نوبتم شد و یهو یه خانومه عین قرقی از سه‌چار متر اون‌طرف‌تر و جلوی چشمای متعجب من که دهنمو باز کرده‌بودم که بگم سلام خسته نباشید، خودشو پرتاب کرد جلوی باجه و خواست چک‌هاشو نقد کنه، و به کارمنده که حتی اونم دلش به حال من سوخته بود و گفت «خانوم، نوبت این آقاست» جواب داد «ایشون جاشون رو دادن به من»، به جای اینکه با گردن کج لبخند بزنم و بگم خواهش می‌کنم، نگفتم شما به هرچی‌نه‌بدترتون خندیدین که من نوبتم رو دادم به شما خانوم محترم. [آره کلّ این پاراگراف یه جمله بود، که چی؟‌ (فاتوا بباراغرافٍ من مثله ایف یو کن)]

از این به بعد می‌خوام سعی کنم وقتی توی پیاده‌رو، پشت دو تا خانوم عریض‌الپُشت یا گلّه‌ای از جوانان شوخ و شنگِ تخمه‌شکنِ قهقهه‌زن می‌افتم به جای اینکه یه پام رو بذارم تو جوب کنار پیاده‌رو و با بدبختی و کفش گِلی شده از کنارشون رد بشم، بهشون بگم لطفا این هیکل بی‌صاحابِ وامونده‌تون رو بکشین کنار تا بقیه هم بتونن رد بشن یا ببخشیدگویان بکوبم وسطشون و یا علی.

این حس آخرم هم شاید یه کم خشونت‌طلبانه باشه ولی چاره‌ای جز تعریف کردنش ندارم. چند روز پیش که داشتم از مقابل کافی‌شاپ [هوق] نزدیک خونه‌مون رد می‌شدم، چشمم افتاد به اون پسره که معمولا اونجا وسط پیاده‌رو -درحالیکه پاهاشو مثل کریستیانو رونالدو موقع ضربه‌آزاد زدن بیش از عرض شونه‌اش باز کرده- وامیسته و دو تا شَستش رو می‌کنه توی جیب عقب شلوارش و بعد هر چند لحظه یه بار دست راستش رو درمیاره و خیلی بااحساس یه پک از گوشه‌ی لبش به سیگارش می‌زنه. یارو واسه‌ی من نماد ضایعات متولد اواخر دهه‌ی شصته. اما این دفعه نشسته بود روی یه سکّو جلوی مغازه و سرش بین دو تا دیوار کنار ویترین قرار گرفته بود. تا دیدمش، یه لحظه خواستم بدوم طرفش و با روی پا محکم از بغل بکوبم تو صورتش، جوری که مغز و دستش و دیوار با هم یکی بشن و سیگارش هم بره تهِ حلقش. مثل موقع‌هایی که دروازه‌بان بدبخت دریبل می‌خورد و ما توپ رو محکم شوت می‌کردیم طرف یکی از تیرها. ولی فقط نگاهش کردم و مثل زمان‌هایی که یه نفر تازه رفته‌بود سلمونی و سر کلاس جلوی من، گردنشو -که حسابی تر و تمیز شده و به آدم چشمک می‌زد- گرفته بود پایین و من هی امیال درونی‌م رو برای پس‌گردنی‌ زدن بهش سرکوب می‌کردم کظم غیظ کردم و راهمو کشیدم و رفتم.‌ نمی‌دونم شاید دیگه همچین فرصتی پیش نیاد ولی دفعه بعد حتما حسابش رو می‌رسم حداقل توی خیال.
Tuesday, July 15, 2008
روزگار
شش سال پیش، همین موقع‌ها قبل از دادن نتایج کنکور برای اولین بار و [احتمالا آخرین بار] تو عمرم واسه خودم فالِ حافظ گرفتم و این اومد:
«در آستان جانان از آسمان میندیش * کز اوج سربلندی اُفتی به خاک پستی»
فقط نمی‌دونم چرا این‌قدر دیر تعبیر شد...
Wednesday, July 09, 2008
تنظیم نوع نگاه
راستش یکی از آرزوهام اینه که برم توی یه رستورانی بشینم و وقتی یارو می‌پرسه نوشیدنی چی میل دارین، بهش بگم یه اسکاچ با سودا و بعد که طرف بهم پوزخند می‌زنه کارت ملّی‌م رو بکوبم تو صورتش و بگم من به سنّ قانونی رسیدم عوضی. البته یه مشکل دیگه هم وجود داره و اونم اینه که همیشه اون تصویری که از اسکاچ تو ذهنم داشتم سیم‌ْظرفشویی بوده و ناخودآگاه یاد موهای پژمانْ رفیقم می‌افتم و خنده‌ام می‌گیره. البته آخرش همیشه پپسی‌کولای مشکی سفارش می‌دم ولی وسط کار پشیمون می‌شم که کاش نوشابه زرد سفارش داده‌بودم و تا آخر حسرت می‌خورم. یه خوبی‌ای که نوشابه‌ی شیشه‌ای خوردن داره اینه که می‌شه توش نی‌ گذاشت و من موقع هورت کشیدنش یاد این شعر می‌افتم که «همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم * چون نی آخر ز لبانت نفسی بنوازم» و ناخودآگاه لب‌هام غنچه و چشم‌هام خمار می‌شه و سریع زیرچشمی به بقیه نگاه می‌کنم که چه‌طوری عین حیوون دارن می‌لمبونن و حالم گرفته می‌شه.

یه چیز دیگه‌ای هم که باهاش حال می‌کنم اینه که یکی بیاد یه هدیه بهم نشون بده و بگه تولدت مبارک بچه یا یه همچین چیزی و من با چشم‌های گشاد شده و ذوق‌زده ازش بپرسم واقعا مال منه، و اون بگه معلومه که نه. می‌دونم، یه کم مـازوخیـستیه ولی فکرش رو که بکنی کار باحالیه مخصوصا اگه به طرف بگی می‌دونستم لعنتی ولی این واقعا مال توئه، مالِ خودِ خودت و مشتت رو پرتاب کنی تو صورتش و بعدش هم بزنی سر شونه‌اش و بگی شوخی کردم رفیق، باور کن. لذتش شاید برابر با این باشه که توی فوتبال نشون بدی می‌خوای توپ رو از بالای سر حریفت بندازی ولی وقتی یارو دستاشو برد بالا طرف صورتش، محکم شوت کنی بین دو تا پاش و بعدش هم بازی جوانمردانه‌ات گل کنه و توپ رو بزنی بیرون و بری بالای سرش و در حالی‌که خودت رو نگران نشون می‌دی کمرش رو بگیری و شکمش رو بیاری بالا [همین کاری که تو مایه‌های تنفس شکمیه] و توی چشم‌هاش نگاه کنی و بهش پوزخند بزنی.

آره، همیشه چیزهایی هست که بشه ازش لذّت برد، فقط باید نوع نگاهت رو جوری تغییر بدی که خودت هم نفهمی داری چه غلطی می‌کنی. من همیشه سعی می‌کنم نگاهم رو همین‌جوری تنظیم کنم و شاید یه روز این رو به شما هم یاد بدم، یه روز که احساس کنم این کار دیگه فایده‌ای نداره ولی شما هنوز به این نتیجه نرسیده باشین و بشه باهاش سر کارتون گذاشت. تا اون موقع حتما بهش فکر می‌کنم، اینو مطمئن باشین.

Labels: