پرسید اسمت چیه، نتونستم اسممو بهش بگم. گفت بهت میگم اسمت چیه. گفتم امیلیانو، امیلیانو زاپاتا. خندهش گرفت، گفت مسخرهبازی درنیار. چند سالته؟ گفتم ۳۱ رو تموم کردم، میرم تو ۳۲ اگه خدا بخواد، مگه اینکه این ترم هم بیفتم. پرسید تکمادّه چی، نداره؟ گفتم، نه. مگه از این خانوادههای ایثارگران اینا باشی ولی ما از اون خونوادههاش نیستیم. گفت خب بشین بابا، حالا که طوری نشده. چایی میخوری یا قهوه؟ گفتم یاقهوه لطفا، البته «یا»ش رو یه طوری گفتم که به نظرش بامزهبازی نرسه. بچه ۱۸ ساله که نیستم. راستش یه مدته کفشهام رو آویزون کردم. از ما گذشته. مثل رقصیدن توی عروسی مردونهس. مال این جوونموونا و پیرپاتالاس نه ماها. پرسید برنامهت چیه؟ میخواستم بگم ریاضی ورزش ریاضی ولی کظمِ مجّه کردم. گفتم آزاده مثل شغل پدرت. آزاده مثل دانشگاه آزاد، آزاده مثل میدون آزادی، آزاده مثل عبورممنوع، آزاده مثل آزاده صمدی. گفت حیف جوونیت نبود، نیست؟ گفتم اینو فراموش کرده بودم آزاده مثل موضوع انشا. ولی راستش همیشه از موضوع آزاد انشا بدم میاومد. آدم هر گهی بخواد بخوره باید یه موضوعی داشته باشه. همینطوری گهِ چی رو بخوریم. مشکل اینه که گهها آزاد نیستن. همیشه اسیر قفس و فاضلاب و این برنامههان. البته اونا هم خدایی دارن که اسمش اَنِ بزرگه که سیفون رو از خط لولهی اصلی فاضلاب که بهشتشون بوده انداخته بیرون. سر چیش رو نمیدونم، لابد سر نخودلوبیایی، پوستگوجهای چیزی بوده. کارد بخوره به اون شکمتون. یه روز سیب یا گندم یا زهرمار نمیخوردین... همینطوری رفتیم جلو خلاصه. یکی اون گفت، یکی من. یهو پا شد یه نگاه کرد به ساعتش، دیدم ساعتشو روی دست راستش بسته. گفتم چپدستی مگه؟ گفت نه، ولی دوست ندارم وقتی میرم دستشویی، ساعتم اونجام رو ببینه. کلی پول بالاش دادم، جلوش آبرو دارم. بهش حق دادم. گفتم یو آر سیمپلی دِ بِست. گفت توی فیلمی چیزی دیدی؟ گفتم نه، ولی دلم میخواست یه روز به یه نفر بگم که قرعهی فال به نام توی دیوانهی حیوون زدن. گفت مرسی که هستی ولی کم استی.