pelkamad
Monday, July 04, 2011
The Javad Inside

خاطره [سی مرداد 73]
«امروز روزی بود که من پس از چندین سال دوری از فوتبال کردن در کوچه بار دیگر به کوچه رفتم و به فوتبال پرداختم. در آن روز من دروازه‌بان بودم. من فرصت‌های زیادی را از آن‌ها گرفتم تا این‌که بالاخره یک گل خوردم. بعد از آن نیز خیلی موقعیت‌ها رو از آن‌ها گرفتم. از خستگی دروازه را به یکی دیگر از بچه‌ها سپردم. جالب است که بدانید که این بازیکن قبلا به من دروازه‌بانی را آموخته‌بود اما او همین که وارد دروازه شد گل خورد و ما 2-0 عقب افتادیم. بعد من به این فکر افتادم که خود حمله کنم و ببینم که چه می‌کنم. بنابراین توپ را گرفته و همه را دریبل کرده و سپس آن را به گل تبدیل کردم. بنابراین مرا پدیده‌ی جام لقب دادند.»

خاطره‌ی کودکانه و مسخره‌ی بالا مربوط می‌شه به 17 سال پیش و بعد از جام جهانی 94 که من شدیدا خوره‌ی فوتبال بودم. شاید گذاشتنش اینجا فقط بازی با آبرو باشه در حالی‌که خیلی از ماها عکس‌های نوجوونی‌مون با اون سیبیل نازک و شلوار خمره‌ای آبی رو معدوم کردیم. همه‌ی ما یه زمانی جواد و جوگیر بودیم، خیلی وقت‌ها هم ناخواسته. راستش چند روز پیش از جلوی یه مدرسه‌ی راهنمایی پسرونه که تازه تعطیل شده‌بود رد شدم. حالم از شوخی‌ها و فریاد کشیدن‌هاشون داشت به هم می‌خورد. اول فکر کردم که امکان نداره‌ ما هم همچین‌ گه‌هایی بوده‌باشیم ولی بودیم متاسفانه، هر چند الان باور نکردنی باشه. خود من یکی دو سال همه جا مثل کلاه‌قرمزی یا سعید و خان‌دایی حرف می‌زدم و هر چند با استقبال تعدادی هم مواجه می‌شد ولی چشم‌غره‌های داداشم یادم نمی‌ره. بله، بامزه‌بازی برای ما حرف اول رو می‌زد، گاو بودیم. به همون‌جا هم خلاصه نشد. همیشه یه چیزهایی هست که آدم شاید فقط یه سال بعدش از وجودش شرمنده بشه. هنوز از خیلی از چیزهایی که قبلا اینجا نوشتم خجالت می‌کشم. به نظرم مسخره و مزخرف میاد. چند سالی بیشتر نگذشته از موقعی‌که تیر و پی‌تیر از علامت تعجب توی هر جمله استفاده می‌کردم. منم یه موقعی بنیامین گوش می‌دادم و حتی شاید باهاش گریه هم کرده‌باشم. هنوزم وقتی حالم گرفته‌است داریوش گوش می‌دم.
خیلی‌هامون سعی‌کردیم یه چیزایی رو درست کنیم. ولی هنوز کسانی هستند که ایمیل‌های باحال‌ماحال فوروارد می‌کنند. هنوز افرادی هستند روی وال یه نفر که عزیزی رو از دست داده می‌نویسند:iN etEfAghOoO be U tasliAt mIgAm. بله به جای اینکه بگه به شما نوشته‌ به یو. راضی هم هست، ده سال دیگه هم راضی خواهد بود. مدت‌ها وقتی کسی از من می‌پرسید خوبی، می‌گفتم سلام می‌رسونم، هرهرهر. یه زمانی هر چی بیشتر جواب‌های بی‌تربیتیِ موزون بلد بودیم و نگاهمون به همه چیز منحرفانه‌تر بود، خداتر بودیم. تا یه کسی یه فعل دو کاربرده استفاده می‌کرد، موذیانه ازش برداشت بدی می‌کردیم و به هم چشمک می‌زدیم و قاه‌قاه می‌خندیدیم. ولی دیگه جذاب و خنده‌دار نیست، مشمئزکننده است بیشتر. هرچند آدم‌های گنده‌تر از من هنوز باهاش ریسه برن. بعید نیست چند وقت دیگه هم از موجود الانم حالم به هم بخوره ولی می‌دونم که نخواستم مثل یک گابِ الکی‌‌خوش زندگی کنم.
Friday, July 01, 2011
داغون نشو ای سگ‌پدر
پس از مدت‌ها می‌خواهم نوشتن را از سر آغازیدن بگیرم. یاد علوم راهنمایی می‌افتم: گیاهان، جانوران، آغازیان. اسمی به غایت تخمی که منو یاد معلم زیستمون می‌اندازه. خودش می‌گفت از آلمان فوق‌ لیسانس گرفته ولی به «بدونید» می‌گفت «بدونسته‌باشید» و یه سوال جاخالی توی امتحان پایان‌ترم داده‌بود با این مضمون که «خون ... است». بله‌، همین. و ما باید جای‌ خالی را با کلمه‌ی مناسب مورد نظر ایشون پر می‌کردیم. می‌بینید که می‌شه گاو بود و از آلمان هم فوق لیسانس داشت. من الان غیبت نکردم، در واقع گند زدم به یارو و این امر گاهی اجتناب‌ناپذیر می‌نُماید که خارجی‌اش می‌شود inevitable. احمق دیگری هم بود، زمانی که در کودکی به کلاس‌زبان می‌رفتم و stable را تلفظ می‌کرد اِستَبْله و تنها صفتی که بلد بود با آن کسی را توصیف کند he has a good sense of humor بود. احتمالا به استبله می‌خندید یا از آن تعجب می‌کنید ولی فردا توی فیس‌بوک می‌گویید استاتوس و باکی‌تان نیست. دوستی داشتم که تابستان برنامه‌اش این بود که برود کلاس‌تقویتی از برای سال آینده، قربـةً الی الله. قبلا هم گفتم که ان‌ترینِ والدین نزد من کسی است که تابستون بچه رو بنویسه کلا‌س‌تقویتی. یعنی آدم باید از مخ معیوب باشه که تابستون بره مدرسه و یه کتاب از چند سال پیش داداشش هم پیدا کنه و علم‌اندوزی کنه. بعد همین آدم به خاطر این‌که هفته‌ای دو ساعت نیاد مدرسه، زبان رو غیر حضوری می‌گرفت چون مامانش دبیر زبان بود در حالی‌که خودش اندازه‌ی بز انگلیسی نمی‌دونست. این‌قدر به خاطر این کار مسخره‌اش کردم تا باهام شرط ناجوری بست که نمره‌اش از من بیشتر می‌شه. بعد از دادن نمره‌ها تا چند ماه از دست من فراری بود و بعدها هم هر وقت می‌دیدمش در حالی‌که چشمم مثل شیپورچی برق می‌زد می‌گفتم زبان چند شدی. این‌ها رو که گفتم یاد منفورترین آدم زندگی‌ام افتادم. نمادی از همه‌ی ان‌های تاریخ. از این‌هایی بود که می‌رفتن سر صف شعار هفته یا حدیث صبحگاهی یا همچین مزخرفی را که آخر کتاب قرآنِ راهنمایی بود می‌خواندند. یه بار چیزی نوشته‌بود که رفت سر صف بخونه. به «افلاطون» می‌گفت «اَفَلاطون» و به «قرون وسطی»، «قرون وَسَطی». هفتصد نفر سر صف هو-ش می‌کردند ولی از رو نمی‌رفت و اصرار داشت که افَلاطون درسته. سگ‌حزبل بود و پررو. پوسترهای ناطق رو می‌آورد می‌چسبوند به نرده‌ها. به جرم این‌که هم‌قد بودیم ناظم مدرسه می‌خواست وسط سال جاش رو عوض کنه و بیاره نیمکت ما. من و بغل‌دستی‌ام و نیمکت عقبی [در مجموع پنج نفر]، فریاد زدیم که نمی‌خوایم و ناظم مربوطه ما رو به جرم داد زدن در کلاس با کتک انداختمون بیرون. یک بار هم نمی‌دونم از کدوم گوری شماره‌ی خونه‌مون رو پیدا کرده‌بود و زنگ زده‌بود گفته‌بود آقا مَهدی هستند که برادرم جواب‌ داده‌بود نخیر، اشتباه گرفتید. بله به مِهدی یا میتی می‌گفت مَهدی و چه ان‌بودنی از این بالاتر. یک‌بار مدرسه افطاری داده‌بود، و این نشست کنار ما و هی روی مخ من با متّه نقش‌های اسلیمی و هنر اسلامی رو حکاکی کرد. من صبور بودم و چیزی نمی‌گفتم. بلند شدم از پای سفره و رفتم بیرون، روبه‌روی مدرسه‌مون یه پارک بود. همین‌جوری رفتم وسط چمن‌ها. این هم اومد و همین‌جوری زر می‌زد. یهو خون جلوی چشمامو گرفت، توی عمرم شاید دو سه بار با کسی دست‌به‌یقه شده‌باشم. گرفتمش، انداختمش روی چمنا و تا خورد زدمش. اون موقع دچار چاقیِ بچگی و شبیه هندوانه شده‌بودم و زورم بهش چربید ولی خیال می‌کنید اون کثافت چه کار می‌کرد، کتک می‌خورد و مثل خوک می‌خندید. ولش کردم و هنوز که هنوزه آدم‌های پررو حالمو به هم می‌زنند و می‌خوام خرخره‌شونو بجوم. خدافظ.