روزی ز سر سنگ،
چون عقابی به پا خاستم
ماتحتم یخ زده بود.
سالهاست که اینجا برف درستحسابی نباریده، حتی برف غیرحسابی بیشرف پدرسوخته هم. حالا نه اینکه خیال کنید من کشته مردهی برفم. گور پدر برف و سرما هم کرده. از ما گذشته که منتظر باریدن برف باشیم برای تعطیل شدن مدرسه. ذوق آدم برفی هم ندارم. آدم غیر برفیاش را هم آدم حساب نمیکنم، چه برسد به آن مرتیکههای شال به گردن بدقواره را. «خدا کنه برف بیاد یه پیست بریم امسال» را زیاد میشنوم. انگار هرمان مایر اَند یا هر سال برایشان در پیست گلکاری میکردهاند. برای ورزشاش البته نمیگویند، برای «آن کار دیگر»ش است لابد.
از برف و سرما، سگلرزش فقط برای ماست. باید کلاه کاپشن را بکشم روی سرم و قندیلبندان خیابانها را گز کنم و اگر پا بدهد، زمینی بخورم، یا اشتباهی پایم را فرو کنم در چالهی آبی. موهایم از اینها نیست که کلاه سرشان باشد یا نباشد فرقی نکند. کلاه را که برداری، همه چیز نابود شده. که به روی تو که آشفتهتر از موی خودم نیست بعد از برداشتن کلاه. شاید اگر برف میبارید برای مسخرهبازی مینوشتم: «برف نو، برف نو، خداحافظ» یا «برف نو، برف نو، دهانت را».
جوابم در مقابل «عزیزم، یه دیماهی که نباید از برف و سرما بدش بیاد» این است که «یه سگماهی چهطور؟». تا به حال شال و دستکش نداشتهام، ولی امسال از این گرمکنهای ضایع میپوشم زیر شلوارم که یخ نزنم روی صندلی. زمستان فقط شعر اخوانش خوب است. بقیهاش به درد عمهاش میخورد یا لای جرز. سردم که باشد، اوقاتم تلخ میشود. البته یک خوبی دیگر هم دارد، شب از سرما لحاف را روی سرت بکشی و خیالبافی کنی، به شرطی که فردایش نخواهی مدرسه و دانشگاه و سر کار و قبرستان بروی. بخوابی تا خود صبح با خیال راحت، بخوابی تا خود قیامت.