پس از مدتها میخواهم نوشتن را از سر آغازیدن بگیرم. یاد علوم راهنمایی میافتم: گیاهان، جانوران، آغازیان. اسمی به غایت تخمی که منو یاد معلم زیستمون میاندازه. خودش میگفت از آلمان فوق لیسانس گرفته ولی به «بدونید» میگفت «بدونستهباشید» و یه سوال جاخالی توی امتحان پایانترم دادهبود با این مضمون که «خون ... است». بله، همین. و ما باید جای خالی را با کلمهی مناسب مورد نظر ایشون پر میکردیم. میبینید که میشه گاو بود و از آلمان هم فوق لیسانس داشت. من الان غیبت نکردم، در واقع گند زدم به یارو و این امر گاهی اجتنابناپذیر مینُماید که خارجیاش میشود inevitable. احمق دیگری هم بود، زمانی که در کودکی به کلاسزبان میرفتم و stable را تلفظ میکرد اِستَبْله و تنها صفتی که بلد بود با آن کسی را توصیف کند he has a good sense of humor بود. احتمالا به استبله میخندید یا از آن تعجب میکنید ولی فردا توی فیسبوک میگویید استاتوس و باکیتان نیست. دوستی داشتم که تابستان برنامهاش این بود که برود کلاستقویتی از برای سال آینده، قربـةً الی الله. قبلا هم گفتم که انترینِ والدین نزد من کسی است که تابستون بچه رو بنویسه کلاستقویتی. یعنی آدم باید از مخ معیوب باشه که تابستون بره مدرسه و یه کتاب از چند سال پیش داداشش هم پیدا کنه و علماندوزی کنه. بعد همین آدم به خاطر اینکه هفتهای دو ساعت نیاد مدرسه، زبان رو غیر حضوری میگرفت چون مامانش دبیر زبان بود در حالیکه خودش اندازهی بز انگلیسی نمیدونست. اینقدر به خاطر این کار مسخرهاش کردم تا باهام شرط ناجوری بست که نمرهاش از من بیشتر میشه. بعد از دادن نمرهها تا چند ماه از دست من فراری بود و بعدها هم هر وقت میدیدمش در حالیکه چشمم مثل شیپورچی برق میزد میگفتم زبان چند شدی. اینها رو که گفتم یاد منفورترین آدم زندگیام افتادم. نمادی از همهی انهای تاریخ. از اینهایی بود که میرفتن سر صف شعار هفته یا حدیث صبحگاهی یا همچین مزخرفی را که آخر کتاب قرآنِ راهنمایی بود میخواندند. یه بار چیزی نوشتهبود که رفت سر صف بخونه. به «افلاطون» میگفت «اَفَلاطون» و به «قرون وسطی»، «قرون وَسَطی». هفتصد نفر سر صف هو-ش میکردند ولی از رو نمیرفت و اصرار داشت که افَلاطون درسته. سگحزبل بود و پررو. پوسترهای ناطق رو میآورد میچسبوند به نردهها. به جرم اینکه همقد بودیم ناظم مدرسه میخواست وسط سال جاش رو عوض کنه و بیاره نیمکت ما. من و بغلدستیام و نیمکت عقبی [در مجموع پنج نفر]، فریاد زدیم که نمیخوایم و ناظم مربوطه ما رو به جرم داد زدن در کلاس با کتک انداختمون بیرون. یک بار هم نمیدونم از کدوم گوری شمارهی خونهمون رو پیدا کردهبود و زنگ زدهبود گفتهبود آقا مَهدی هستند که برادرم جواب دادهبود نخیر، اشتباه گرفتید. بله به مِهدی یا میتی میگفت مَهدی و چه انبودنی از این بالاتر. یکبار مدرسه افطاری دادهبود، و این نشست کنار ما و هی روی مخ من با متّه نقشهای اسلیمی و هنر اسلامی رو حکاکی کرد. من صبور بودم و چیزی نمیگفتم. بلند شدم از پای سفره و رفتم بیرون، روبهروی مدرسهمون یه پارک بود. همینجوری رفتم وسط چمنها. این هم اومد و همینجوری زر میزد. یهو خون جلوی چشمامو گرفت، توی عمرم شاید دو سه بار با کسی دستبهیقه شدهباشم. گرفتمش، انداختمش روی چمنا و تا خورد زدمش. اون موقع دچار چاقیِ بچگی و شبیه هندوانه شدهبودم و زورم بهش چربید ولی خیال میکنید اون کثافت چه کار میکرد، کتک میخورد و مثل خوک میخندید. ولش کردم و هنوز که هنوزه آدمهای پررو حالمو به هم میزنند و میخوام خرخرهشونو بجوم. خدافظ.