pelkamad
Saturday, May 14, 2005
اِشق

به یادش و به یاریش، عزیز77

آه! ایکاش هرگز به یاد نمی‌آوردم.
آن روز که شکوفه‌های لبخند بر لبانت شکفت را به خاطر می‌آوری؟
شنیده بودم که به هنگام سپیده، آن گاه که خورشید سر بر می‌آورد،
ماه خود را در فراسوی افق‌ها به دور از دیدگان آدمیان پنهان می‌سازد.
اما آن روز خورشید از خجلت روی ماهتاب تو خود را در پس پرده ابرهای غمگین پنهان ساخته بود.
می‌دانم که خورشید نیز یارای مقاومت در برابر لبخند افسونگر تو را نداشت.
ای‌کاش کسی به تو لبخند زدن را نیاموخته بود.
نمی‌دانم، گاه گمان می‌کنم خداوند لبخند را با تو زاد.
لبخند تو و قلب‌های اسیر و در هم شکسته‌ی دیگران.
جدایی لبخند از لب‌های تو که در وهم نیز نمی‌گنجد،
ای کاش می‌توانستم جدایی قلبهای شکسته را از سینه‌های سوخته آرزو کنم اما این نیز سودی نخواهد داشت.
ترکش‌های قلب شکسته خود را به سینه محصور نخواهد کرد و در تمامی‌رگهای وجود غم‌زده‌ات ریشه خواهد دواند.
ای‌کاش وجودی نیز موجود نبود آنگاه بی گمان دلربایی‌های تو را نیز خریداری نبود.
آه! فراموش کردم خداوند ازلی و ابدی را...
می‌توانم خداوند را در پس پرده خیال تصورکنم که انگشت حسرت به لب می‌گزد: "ای کاش با خلق او خود را چنین اسیر و دربند نساخته بودم..."
خداوند دلدادگان اکنون دلداده خداوندی شده است!
خداوندا، چه می‌گویم.
ای کاش عشق تنها در لبخند تو خلاصه می‌شد.
اما با گیسوان پریشانت چه کنم؟
با چشمان شرربارت چه؟



پی‌نوشت: متن احمقانه‌ی بالا را خیلی وقت پیش نوشتم. اون موقع‌ها حال خاصی داشتم. متن به اون صورت بار ادبی درست حسابی نداره ولی خب دستش نزدم تا هم یادی هم از جوونی‌ها کرده باشم‌، هم یه کم حال و هوای وبلاگ عوض بشه.