مروز اومدم که آخرین پست تابستونیام را بنویسم. همیشه آخر تابستون که میشه دل آدم میگیره، عین غروبهای جمعه و عین شب سیزده به در.
اول مهر واسه من همیشه یاد آور اول مهر سال 69 است. اون موقع چون خیلی کوچیک بودم (5 سال و 8 ماه دقیقا) و قبلش هم آمادگی نرفته بودم، فوقالعاده از مدرسه میترسیدم. هر کاری میكردند مدرسه نمیرفتم و گریه میكردم (عر میزدم در واقع). بابا مامان محترمم هم اصلاً کم نمیگذاشتند و همچین کتکهایی نوش جون کردم که مزهاش هنوز زیرزبونمه. خلاصه تقریباً یه ماه کار ما شده بود کتک خوردن. به زور پس گردنی و سیلی میبردنم مدرسه، البته اگه قبلش میتونستند منو از توی اطاقی که درشو قفل کرده بودم در بیارند. توی مدرسه که میرسیدیم، من اینقدر غربتی بازی در میآوردم که یا مجبور میشدند منو برگردونند خونه یا خودم سه سوت جیم میزدم. دیگه همه ذلّه شده بودند.
این ماجراها ادامه داشت تا این که یه روز تصمیم گرفتم هر جور شده برم مدرسه. داداشم دستمو گرفت و برد مدرسه. تا رسیدیم گفت هنوز میترسی، گفتم آره. گفت خاك بر سرت گمشو خونه. خلاصه خواست بَرَم گردونه خونه. جاتون خالی توی راه، یک قدم در میون یه پس گردنی بهم میزد یکی هم با زانو میزد به ما تحتم. یهو وسط راه خانم معلممون (خانم ابریشمکار که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش) که خونهشون چند تا کوچه بالاتر از ما بود ما رو دید. گفت : آخی چرا میزنینش طفلک رو. اومد دستم رو گرفت. منم واسه اینکه از دست داداشم راحت بشم باهاش رفتم مدرسه و اینجوری شدکه بالاخره رفتم سر کلاس. دقیقا یادمه که درس کلاس رسیده بود به میخ و تخته.
خلاصه یه کم بعد که خوندن نوشتن یاد گرفتم و اولین کتاب عمرم یعنی قصههای خوب برای بچه های خوب رو خوندم. اینقدر با کتاب خوندن حال کرده بودم که حد نداشت. تقریباً از سال دوم افتادم تو خط داستانهای شاهنامه و بعد کم کم خود شاهنامه. باورتون نمیشه اگه بگم از سوم دبستان شاهنامه میخوندم. اینقدر با رستم و فرامرز و گیو و گودرز و بقیه حال کرده بودم که خواب و خوراکم شده بود شاهنامه. خود این قضیه هم داستان مفصلی داره که شاید یه بار بنویسم. خلاصه هنوز هم که هنوزه اول مهر که میشه گریهام میگیره و وقتی میخوام داستان کتک خوردنهام رو تعریف کنم بغض گلوم را میگیره. (خودمونیم خیلی ضایع بودمها)
کمکم اینجا داره میشه دفتر خاطرات و من هیچ خوشم نمیاد.
Labels: خاطرات