pelkamad
Thursday, April 27, 2006
شمعی در تاریکی
چرا مدتی است
همدیگر را
نمی بینیم؟!

چه حادثه‌ای است
که این گونه
جهان را
تیره و تار ساخته است؟

یتیمانی را مانیم
که در ماتمکده ای
به سوگ نشسته‌اند.

ما را چه شده که این گونه
روشنی، از محفلمان
رخت بر بسته.

این سایه‌های هولناک
بر دیوار کلبه‌مان چیست.

چرا صدایی
جز به دشنام
بر نمی‌خیزد.

چرا شمعی نیست
که چون پروانگان
به گردش حلقه زنیم؟

چه کسی می تواند
راه را بر ما
نمایان سازد.

چرا همه
به خاموشی فرو رفته اند؟

کجاست
آن روشنایی گرمی بخش؟

مگر
سردی و تنهایی گور را
از یادبرده ایم؟!

دیگر طاقتم
طاق شده است.

دیگر
توان پایمردی ندارم.

کاش می توانستم،
اما نه...

کاری از دستانم
ساخته نیست.

تنها می‌توان
منتظر ماند
و به فرداها
دل بست ...




-ایول آقا. برق اومد، نمی‌خواد بری شمع بخری.