احساس میکرد که چقدر زیبا شده است،
زیباتر از گذشته
و چقدر باشکوه،
باشکوهتر از همیشه.
با غرور و شادی به بیرون مینگریست.
نگران بود
که مبادا این بار نیز همه چیز خراب شود.
باید بیشتر مواظب میبود
امّا نمیتوانست خود را
از نظاره مناظر بدیع
محروم کند.
راهی طولانی در پیش بود
و او همچنان نگران.
امّا چیزی در ژرفنای وجودش فریاد بر میآورد
که این آخرین بار است.
دماغش را تازه عمل کرده بود،
برای دویستمین بار!
میدانست که چقدر زیبا شده است
و همچنان با غرور و شادی به بیرون مینگریست.
بدون نگرانی
و آسودهتر از همیشه.
به ناگاه فریادی
رشته افکارش را در هم گسیخت
آسودگیش را هم
"خانم آرنجتو بکن تو، خطرناکه!"
نگاه راننده همچنان به آینه بود
و او به فرداها میاندیشید
و به عمل دویست و یکم.
-------------------------
*بر گرفته از "خاطرات خان داداش" با تصرف و تطویل.