من بر خلاف چیزی که ممکنه به نظر برسه به شکل وحشتناکی خجالتیام، و این قضیه تو مکانهای عمومی یا در برخورد با کسانیکه کمتر میشناسم به اوج میرسه. کلّی ماجرا و خاطره از این خجالتی بودن دارم ولی یکیش هست که اوج مظلومیت و بدبختیه، یه جورایی هم کمدی درام.
فکر میکنم سال 71 بود که پسرداییام (حمید) از کوه پرت شده بود پایین و حسابی داغون شده بود و یادمه انگار صورت و زبونش یه چارده پونزده تایی بخیه خورده بود. هم زمان با همین قضیه، عروسیِ یکی دیگه از فامیلهامون هم بود. خلاصه ما رفتیم خونهی دایی و از اونجا مامان و بقیه رفتند عروسی ولی من چون حالشو نداشتم گفتم همین جا میمونم. اون موقع، زمان وفور موز بود. و هر کس میاومد عیادت یه پلاستیک موز هم دستش بود. زنداییام اومد یه موز به من داد که کوفت کنم. منم موز مربوطه رو خوردم و چون سطل آشغالشون یه جای دیگه بود من پا نشدم پوستهشو بندازم دور. کم کم خیل عیادتکنندگان میرسیدند و من هم از اینکه همینجوری پوسته موز به دست اونجا نشسته بودم خجالت میکشیدم. دیگه حتی روم نمیشد پوسته موز لعنتی رو بندازمش دور و مونده بودم که چه بلایی سرش بیارم. آخرش یواشکی گذاشتمش زیر پام و چارزانو نشستم روش. یکی دو ساعتی گذشت و من همچنان با اعتماد به نفس روی پوسته موز نشسته بودم و کم کم متلاشی شدنشو احساس میکردم. یواش یواش موقع شام شد و ملّت هی به من میگفتن که برم شام بخورم ولی من اصرار داشتم که سیرم و عصر یه تهبندی کردم. و البته قیافهام داد میزد که دارم خالی میبندم. دلم از گشنگی ضعف میرفت و پوسته موز بیچاره هم اون زیر داشت تجزیه میشد. بدنم داغ شده بود و ماتحتم خیس عرق. مطمئنم اگه موز هم به همون شیوهی جوجه شدنِ تخممرغ به عمل میومد، من بعد از اون همه مدت از شاخههای درختش آویزون بودم. کمرم و زانوهام از بس بیحرکت مونده بود خشک شده بود.
اون شب یه توفیق اجباری هم نصیبم شد و اولین مسابقهی والیبال عمرم رو به طور کامل دیدم.
یادمه تلویزیون داشت فینالِ والیبال قهرمانی جهان بین فکر میکنم روسیه و کوبا رو پخش میکرد. من همینجوری بغض کردهبودم و داشتم والیبال میدیدم. اون موقع واسه من فقط فوتبال معنا داشت و همین هم به ناراحتیام اضافه میکرد. نمیدونم تو این هاگیر واگیر مثانهی بیصاحبم چهطوری پر شده بود. دستهامو مشت کرده بودم و گذاشتم بودم روی شیر فشارشکن که یهو فوران نکنه. دیگه گشنگی یادم رفته بود و با هر سرویسی که دو تیم میزدند من فشار بیشتری به نقاط حساس میآوردم. حدس میزنم سفیدی چشمام لیمویی رنگ شده بود. گیم پنجم دیگه طاقتم طاق شد و زدم زیر گریه. همه اومدن میپرسیدن که چته. منم میگفتم واسهی حمید ناراحتم. هر چی میگفتن پاشو صورتت رو بشور میگفتم نه دلم نمیاد.
بالاخره حوالی ساعت دوی نصفهشب بود که مامانماینا اومدن دنبالم. و من تو یه غافلگیری پوسته موز رو گذاشتم توی لباسم و دویدم رفتم سوار ماشین شدم. البته چون پام خواب رفته بود یکی دو باری نزدیک بود کلّهپا بشم ولی به هر بدبختیای که بود خودم رو از اون مخمصه نجات دادم. صدای دایی و زنداییام رو میشنیدم که از مهربونی و دلرحمی من و اینکه از عصر تا حالا یه گوشه کز کردم و نشستم و از ناراحتی لب به هیچی نزدم تعریف میکردن. وقتی رسیدیم خونه یه نگاه تنفرآمیز به پوسته موز آش و لاش کردم و انداختمش توی سطل آشغال و با کلّه رفتم دستشویی. هنوز که هنوزه هر وقت موز میخورم، بیاختیار یاد اون پوسته موز کذایی میافتم و کلیههام درد میگیره.
Labels: خاطرات, خجالت