پرسید که چونی ز غم و درد جدایی * گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم
بیش از دو ماه است که حتی لبخند هم نزدهام، این روزها تنها چیزی که گوشهایم میشنود فحش است و نفرین. همه چیزم را گرفتهاند، دیگر از آن سر سوزن ذوق هم خبری نیست. اینجا گرگ بودن را از ما میخواهند و بس، کمین کردن و دریدن. «بایِّ ذنبٍ»اش را کسی نمیداند، فقط باید درندهخو باشی و رذل مانند خودشان. در جمعیت خوارمایگان و خطازادگان تو هم باید تا خرخره در لجن فرو بروی تا بوی کثافتشان را کمتر حس کنی. اینجا جز عوعوی سگان هار چیزی از طبیعت وجود ندارد. رفاقت، انسانیت، شعور، سواد، اخلاق، آبرو، شرف، همه و همه در زیر خروارها خاک متعفّن وطن دفن شده. باید بیتفاوت باشی به التماس آدمهایی که به نان شب محتاجند و تو میخواهی برای خوشایند دیگران نقرهداغشان کنی. باید بیتفاوت باشی نسبت به سرهایی که جلوی تو متلاشی میشوند و خونهایی که تنها درخت قساوت تو را آبیاری میکنند. نمیخواهم و شاید هم نمیتوانم توصیف کنم ذرهای از آنچه را که بر من گذشته است.
دلم سخت تنگ شده برای آن آدمهایی که دوستشان داشتم و برای خواندن نوشتههایشان و صحبت کردن و دیدارشان لحظهشماری میکردم. برای همهی روزهای خوب گذشته، حتی برای تمام روزهای تلخ و افتضاح گذشته هم دلتنگ شدهام. میدانم که این روزها «پلکآمد» به «ابرورفت» تبدیل شده ولی شاید اینکه هنوز کسانی هستند که فراموشت نکردهاند مایهی دلگرمی باشد، کسانی که میدانند من هم زمانی اینقدر بیروح و تیرهروز نبودم. از اینکه ایمیلاً، آفاً و کامنتاً جویای احوال پریشان ما بودید ممنون، امیدوارم که در اسرع وقت زحماتتان را به سختی جبران کنم، رَحِمَ الله لِمَن یقرا الفاتحة مع الصّلواد.