pelkamad
Tuesday, July 22, 2008
شاید وقتی دیگر
به نام دوست، که هر چه می‌کشیم از اوست.

چند روزه به چیزهای لذت‌بخش یا نفرت‌انگیزی که می‌خوام در آینده انجام بدم فکر می‌کنم یا خیال‌پردازی می‌کنم درباره‌اش. مثلا چند وقته به شدت دلم می‌خواد خونه‌مون خـالی بشه [همون مکـان در واقع] تا بتونم با صدای خیلی بلند شجریان گوش بدم و در حالیکه با مگس‌کُش ادای تار زدن لطفی تو جوونیاش رو در میارم روی «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی» لب بزنم. یا تصمیم دارم که چند مصراعی رو با عنوان «حافظ به روایت خودم» منتشر کنم که یکیش هم این خواهد بود:‌ «دوش وقت سحر از غصه به ف**م دادند». یا می‌خوام یه نامه‌ی دیگه تو این مایه‌ها تقدیم به خودم بنویسم و بدمش به یکی که بعد از مردنم منتشرش کنه، شایدم بخوام از این ویژگی اِسکجول کردن بلاگر استفاده کنم: اکنون که این پست را می‌خوانید من دیگر از میان شما رخت بربسته‌ام، شما را سفارش می‌کنم به حفظ حجاب در شب، یه زن هم واسه‌ام بگیرید و اسم بچه‌مون رو بذارین زینب... [دیگه اگه پسر بود خودتون یه خاکی به سرتون بریزین].

بعضی وقتا هم می‌شینم و سعی می‌کنم مثِ اون دختره تو فیلم «نفس عمیق» حرف بزنم، یه جور باحالِ احمقانه‌ای بود. یا به این فکر می‌کنم که برم این کریم امامی که گتسبی بزرگ رو ترجمه کرده پیداش کنم و بپرسم چه‌طوری روش شده از خوانندگان ترجمه‌اش بخواد که چند «خسته نباشیدِ معنی‌دار» براش به ارمغان بیارن. به خاطر به کار بردن تیر و پی‌تیرِ کلماتی مثل مطنطن و متفرعن و تبختر و سوکسه یا استفاده از اصطلاحاتی مثل «شیردرشیر» و «بارانِ پُرپشت» یا به کار بردن صفت ناقلا توی این جمله: «کشتی در ناقلاترین پهنه‌ی کم‌عمق دریاچه لنگر انداخت». یه معنی‌داری نشونش بدم که خودش حظ کنه.

یا افسوس می‌خورم که چرا اون روزی که بعد از اینکه یه ساعت توی صف بانک معطل شدم و هر کس اومد جلوم چیزی نگفتم، تا وقتی که نوبتم شد و یهو یه خانومه عین قرقی از سه‌چار متر اون‌طرف‌تر و جلوی چشمای متعجب من که دهنمو باز کرده‌بودم که بگم سلام خسته نباشید، خودشو پرتاب کرد جلوی باجه و خواست چک‌هاشو نقد کنه، و به کارمنده که حتی اونم دلش به حال من سوخته بود و گفت «خانوم، نوبت این آقاست» جواب داد «ایشون جاشون رو دادن به من»، به جای اینکه با گردن کج لبخند بزنم و بگم خواهش می‌کنم، نگفتم شما به هرچی‌نه‌بدترتون خندیدین که من نوبتم رو دادم به شما خانوم محترم. [آره کلّ این پاراگراف یه جمله بود، که چی؟‌ (فاتوا بباراغرافٍ من مثله ایف یو کن)]

از این به بعد می‌خوام سعی کنم وقتی توی پیاده‌رو، پشت دو تا خانوم عریض‌الپُشت یا گلّه‌ای از جوانان شوخ و شنگِ تخمه‌شکنِ قهقهه‌زن می‌افتم به جای اینکه یه پام رو بذارم تو جوب کنار پیاده‌رو و با بدبختی و کفش گِلی شده از کنارشون رد بشم، بهشون بگم لطفا این هیکل بی‌صاحابِ وامونده‌تون رو بکشین کنار تا بقیه هم بتونن رد بشن یا ببخشیدگویان بکوبم وسطشون و یا علی.

این حس آخرم هم شاید یه کم خشونت‌طلبانه باشه ولی چاره‌ای جز تعریف کردنش ندارم. چند روز پیش که داشتم از مقابل کافی‌شاپ [هوق] نزدیک خونه‌مون رد می‌شدم، چشمم افتاد به اون پسره که معمولا اونجا وسط پیاده‌رو -درحالیکه پاهاشو مثل کریستیانو رونالدو موقع ضربه‌آزاد زدن بیش از عرض شونه‌اش باز کرده- وامیسته و دو تا شَستش رو می‌کنه توی جیب عقب شلوارش و بعد هر چند لحظه یه بار دست راستش رو درمیاره و خیلی بااحساس یه پک از گوشه‌ی لبش به سیگارش می‌زنه. یارو واسه‌ی من نماد ضایعات متولد اواخر دهه‌ی شصته. اما این دفعه نشسته بود روی یه سکّو جلوی مغازه و سرش بین دو تا دیوار کنار ویترین قرار گرفته بود. تا دیدمش، یه لحظه خواستم بدوم طرفش و با روی پا محکم از بغل بکوبم تو صورتش، جوری که مغز و دستش و دیوار با هم یکی بشن و سیگارش هم بره تهِ حلقش. مثل موقع‌هایی که دروازه‌بان بدبخت دریبل می‌خورد و ما توپ رو محکم شوت می‌کردیم طرف یکی از تیرها. ولی فقط نگاهش کردم و مثل زمان‌هایی که یه نفر تازه رفته‌بود سلمونی و سر کلاس جلوی من، گردنشو -که حسابی تر و تمیز شده و به آدم چشمک می‌زد- گرفته بود پایین و من هی امیال درونی‌م رو برای پس‌گردنی‌ زدن بهش سرکوب می‌کردم کظم غیظ کردم و راهمو کشیدم و رفتم.‌ نمی‌دونم شاید دیگه همچین فرصتی پیش نیاد ولی دفعه بعد حتما حسابش رو می‌رسم حداقل توی خیال.