اگه بعد از خوردنِ قیمه توی سلف دانشگاه، به سرعت به سمت دانشکده راه بیفتید و توی راه به یه نفر که خیلی باهاش رودرواسی دارید برخورد کنید و خیلی مودّبانه و با لبخند ملیحی به لب باهاش احوالپرسی کنید و وقتی رسیدید دانشکده یه راست برید دستشویی و با نگاه توی آینه با یه هالهی زرد رنگِ مشمئزکننده که از بالا تا زیر دماغ و از پایین تا وسطای چونه با قطری کمی بیشتر از قطر لبتون خودنمایی میکنه مواجه بشین چه احساسی پیدا میکنید؟
----------------
اگه وسط ماه رمضون، موقعیکه دارید از پلّههای دانشکده پایین میرین، در حالیکه یه پسته توی دهنتونه و دارید با لذت زایدالوصفی پوستهاش رو میمکید و سرخوشانه شوریاش رو مزه مزه میکنید، یه نفر از پشت سر صدا بزنه که آقای فلانی و شما برگردید و موقع حرف زدن پوستهپستهی لعنتی به نوک زبونتون چسبیده باشه و شما با لکنت زبون و از ترس اینکه مبادا اون یکی پوسته بپره ته حلقتون، آب دهنتون رو گوشهی لپتون جمع کرده باشید مجبور به توضیح دادن در مورد برنامهای که نوشتید باشید چه حالی پیدا میکنید؟
پ.ن: عجب جملههای طولانیِ احمقانهای شد. برای فهمیدن کلّ جمله از حافظهی cache مغزتون [در صورت وجود] استفاده کنید.
Labels: خاطرات