pelkamad
Monday, March 17, 2008
تقدیم به خودم با عشق و نکبت
سلام رفیق قدیمی، دیرگاهی ‌است قلم در دست نمی‌گیری و آنچه از روی باد شکم و ورم لوزالمعده‌ات شعله می‌کشد را بر پیکر همچون برفْ سردِ کاغذ، گوهرافشانی [یا اگر خون آریایی و روح خلیجِ همیشه‌فارسی‌ات آزرده نمی‌شود، جوهرافشانی] نمی‌کنی. می‌دانم باکلاس شده‌ای و در مصرف علامت تعجب هم صرفه‌جویی می‌کنی. نیم‌فاصله‌ات هم قضا [یا شاید هم غذا] نمی‌شود. عکس‌هایت با کروات و عینک دودی را هم حتما راهی زباله‌دان تاریخ کرده‌ای. نکند به دستمال کاغذی هم می‌گویی کلینکس؟ نه، این یکی را باور نمی‌کنم. یعنی از همان روزی که اسپری خوشبوکننده‌ی دهانِ دوستت را زیرِ بغلت خالی کردی می‌دانستم که دم خروس [یا دُمب روباه] زیر ابر نمی‌ماند. به کسی نمی‌گویم که شبِ امتحان شیمی اول دبیرستان، دو فصل آخر را به خاطر دانیل‌استیل‌خوانی بی‌خیال شده‌ای. بگذار فکر کنند اشعار لورکا را می‌خواندی. آن روز که کتاب دیفرانسیل آپوستل [که کتاب کلفتی هم بود انصافاً] را سهوا‍ً [هه] روی پلّه‌ی خانه‌ی همسایه جا گذاشتی هنوز یادم هست. شبش هر چه سعی کردی نتوانستی قضیه‌ی تالس را به روش دوم اثبات کنی ولی ته دلت خوشحال بودی مثل همان دفعه‌ای که بالای کاردرکلاس کتاب ریاضی، یک علامت انتگرال دوگانه گذاشته‌ بودی و حتی دایره‌اش را هم که نمی‌دانستی به چه دردی می‌خورد ولی مطمئناً بر خُفونت کار می‌افزود فراموش نکرده‌بودی. تو هم از همان‌هایی بودی که وقتی بغل‌دستیشان هنگام قرائت قرآن به «بذَنْبهم» می‌رسید با آرنج به پهلویش سقلمه می‌زدند و قارپ‌قارپ می‌خندیدند.

فهمت از اقتصاد به کاریکاتور «غولِ گرانی» روی جلد گل‌آقا خلاصه می‌شد [و هنوز هم می‌شود] ولی با استفاده از ابزار «نقدینگی و توّرم»، سیاست‌های دولت را در «تعدیل اقتصادی» برای کودکان هم‌کلاسی بهت‌زده‌ات نقد می‌کردی.
استعداد روشنفکری‌ات از همان سال 71 توی چشم می‌زد. هنوز فکر می‌کردی خواجه‌ شمس‌الدین به همان دلیل خواجه است که آغا محمدخان [آخر آن موقع شکل کلمه موجب ساختار و تاویل متن نمی‌شد]، اما به تقلید از شاملویی که فقط اسمش را شنیده‌بودی شعر نو می‌گفتی:‌ «ای دلی که سالی از روز داری، درودت باد. ای نهفته‌ شاد باشی، درودت باد»

البته همیشه هم به این بدی نبود. یادت هست آن روزی که به خانوم‌ْپرورشی زیر لب گفتی که برود با ننه‌اش صله‌ی رحم کند و بچه‌ها به خاطر فحش ناجوری که بارش کرده‌بودی به هیجان آمدند چقدر حال کردی. مثل آن زمانی‌که عین خیالت نبود چند تا توپ خراب می‌شود ولی هیچ جوره از این‌که دروازه‌بان را لایی‌خور معرفی کنی دست نمی‌کشیدی. این هم قانون نانوشته‌ای بود که از لحاظ معنوی لایی دو تا حساب می‌شد، البته به محکمیِ «هَندِ گُل، گُله» و دعوا سر اینکه «کَت‌ْبست» بود یا نه هم نبود.

آن روزی که سر کلاس علوم پا شدی و خیلی جدی به خانم معلم گفتی که علاوه بر پلاتی‌پوس و ارنی‌تورنگ و اکیدنه یک پستاندار دوزیست [؟] دیگر هم می‌شناسی که اسمش «فیدوری» است و آن را توی کتابی که از پسرداییِ تیزهوشانمان گرفته‌ایم خوانده‌ایم و معلم بیچاره هم باور کرد و تو بلافاصله شستت را به علامت پیروزی برای کسی که شرط بسته‌بود خانم حوتیان را عمراً نمی‌شود سر کار گذاشت بلند کردی، می‌دانستم که می‌شود رویت حساب کرد.

هنوز هم در کفِ «مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده‌است» گفتن‌هایت هستم. می‌دانم حالا هم می‌خواهی بگویی «من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند». باشد، قبول. می‌دانم که آدم‌ها عوض می‌شوند. ولی خواستم از یادت نرود آنچه که از دیده برفته. تو به هر حال که باشی نباید آن دوران سخت «جوادالائمه» بودن را فراموش کنی، شاید برگردد آن دوران، شاید هم همین الان برگشته ‌باشد. اگر هم دوست داری همان «چو فردا شود فکر فردا کنیمِ» سابق باش. دیگر عرضی نیست. قربانت، خودم.