صبح مثل همیشه قبل از هر کاری داشتم به وبلاگهای دوستان سر میزدم که با دیدن این خبر یکّه خوردم. اصلا نمیتوانم باور کنم. "احمد بورقانی درگذشت". بورقانیِ دوستداشتنی. همان معاون مطبوعاتیِ آن دوران خوش روزنامه خواندمان. روزهایی که به آینده امیدوار بودیم. روزهایی تکرار نشدنی. همان کسی که وقتی نتیجهی انتخابات اعلام شد، بالا و پایین میپریدیم برای انتخاب شدنش. از معدود کسانیکه به درست بودنش ایمان داشتم.
اهل مرثیهسرایی نیستم مثل همگانی که منتظرند کسی برود تا از خاطراتش بگویند و از خوبیهایش. گریهام گرفته، مثل همان روزی که گلآقا رفت. مصاحبهاش با منصور ضابطیان را هنوز نگه داشتهام. آدم تعجب میکند از ساده و خودمانی بودنش، از بزرگمردی و بیریاییش. وقتی مصاحبه را دوباره خواندم، انگار داغم تازه شد. میگفت خرافاتی نیستم ولی نمیدانم چرا روزهای سیزدهم ماه بدبیاری میآورم. اما این سیزدهم بهمن، فقط بدبیاری او نبود که بدبیاری همهی ما بود. کار دیگری از ما ساخته نیست جز خواندن فاتحهای و صبر خواستن برای همهی کسانیکه میشناختندش. روحش شاد.
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزّ و جل جمله را بیامرزاد
بخشهایی از آن مصاحبه را تایپ کردهام که شما هم بخوانید. مصاحبهی جالب و متفاوتی است. احتمالا شما هم باحال و باصفا بودنش را مثل تمام کسانیکه از نزدیک میشناختندش تصدیق میکنید. مصاحبه را منصور ضابطیان انجام داده و در آخر هفتهی روزنامهی حیات نو در خرداد سال 80 چاپ شده است.
------------
آخر هفته با احمد بورقانی
نمیشود با احمد بورقانی آشنا شد و او را دوست نداشت. یک متفکر اصلاحطلب و نمایندهی برگزیدهی مردم تهران در مجلس. در بحرانیترین لحظات خنده از لبانش دور نمیشود، حتی در آن روزی که در اعتراضی خاموش از سمت معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد استعفا داد. گفتوگوی ما روز یکشنبه سیزدهم خرداد در محل کار او برگزار شد. آدمهایی که در آنجا مشغول کار بودند، مرتب مراجعه میکردند و او با لبخند پاسخشان را میداد. حتی کسیکه برای ما چای آورد او را "احمدآقا" صدا میزد. در طول این گفتگو بورقانی پنج سیگار کشید و وقتی با اعتراض دوستانهی من مواجه شد، گفت: «تو را به خدا ننویسی که من پنج تا سیگار کشیدم. همسرم پدرم را درمیآورد.» من هم مخصوصا این را نوشتم تا شاید بورقانی سیگار کشیدن را کنار بگذارد. به هر حال سلامت اصلاحطلبان، برای پیشبرد اصلاحات مهم است.
- امروز سیزدهم خرداد 1380است و من از اینکه با شما گفتوگو میکنم بسیار خوشوقتم. میخواهم بدانم که...
بگذارید قبل از اینکه مصاحبه را شروع کنیم، یک چیز را دربارهی امروز بگویم. من شخصا آدم خرافاتی نیستم ولی نمیدانم چرا روزهای سیزدهم ماه بدبیاری میآورم. البته امروز تا این لحظه بدبیاری نیاوردهام و اتفاقا یک خوشبیاری هم آوردهام و آن اینکه اینجا نشستهام و با شما مصاحبه میکنم.
- میخواستم بدانم احمد بورقانی کی و در کجا به دنیا آمده است؟
من در محلهی وحیدیه در شرق تهران به دنیا آمدم. سال 1338. آن موقع وحیدیه خارج از محدودهی تهران بود ولی الان توی شهر است. آن منزل و اتاقی که در آن به دنیا آمدم هنوز پابرجاست. من پنج سال بعد از ازدواج هم در همان خانه ساکن بودم و بعد اندکی پایینتر خانهای تهیه کردم و هنوز هم آنجا زندگی میکنم.
- چند خواهر و برادر بودید؟ هفت تا
- و پدر چه کاره بود؟ بنّا
- علاقه به مطالعه از چه سالهایی به وجود آمد؟
از سالهای 44-45 منطقهی ما کم کم آباد شد و کانون پرورش فکری در ده قدمی منزل ما یک کتابخانه دایر کرد. در آن موقع که ما هیچ تفریحی به جز فوتبال بازی کردن و دنبال توپ دویدن نداشتیم، بلافاصله جذب کتابخانهی کانون شدیم.
سال دوم راهنمایی روزی پنج ریال پولتوجیبی میگرفتم. از خانه تا مدرسهمان شش-هفت ایستگاه را پیاده میرفتم تا پنجریالیها را پسانداز کنم. پنجشنبه بعدازظهرها پیاده میرفتم
تا خیابان شاهآباد که مرکز کتابفروشیها بود. دو ریال برای برگشت با اتوبوس نگه میداشتم و بقیه را کتاب میخریدم. ناهار هم نمیخوردم. کتابفروشیها را ذله کردهبودم. کتاب را انتخاب میکردم و تازه شروع میکردم به چانه زدن.
مدتها بود دوست داشتم کتاب "با کاروان حله" زرینکوب را بخرم. سی و پنج تومان بود و من به هر دری میزدم نمیتوانستم این پول را جور کنم. با عمویم شرط بستم. آنقدر ذوقزده بودم که همان دقیقهی اول باختم...
- درستان چهطور بود؟
کلاس ما 41 نفر بود. 25 نفرمان رفوزه شدیم. این خبر خانواده و اهل محل را شگفتزده کرد. چون همه مرا یک بچهی خیلی درسخوان میدانستند.
- سرتان به چی گرم شدهبود که رفوزه شدید؟
ورزش و البته شرارتهای دوران نوجوانی. اینکه کت و شلوار و پیرهن مشکی و کفش پاشنهخوابیده بپوشم و از خانه بزنم بیرون.
- چرا دبیرستان خوارزمی نرفتید، فکر میکنم خیلی نزدیکتان بود.
خوارزمی ملّی بود. پول زیادی میخواست. البته همان سال وقتی 8 تا تجدیدی آوردم پدرم که فکر میکرد در حق من کوتاهی کرده، 2500 تومان داد و اسمم را کلاسهای تقوینی خوارزمی نوشت.
- فایدهای هم داشت؟
آره... در آنجا سیگاری شدم!
- در دانشگاه رشتهی جغرافیای انسانی خواندید، رشتهی مهجوری نبود؟
سال 57 دیپلم گرفتم و کنکور دادم. دوست داشتم رشتهی حقوق بروم و حقوق دانشگاه تهران راه هم زدم ولی انتخاب سومم بود. انتخاب اولم روانشناسی دانشکدهی عالی پارس بود و انتخاب دومم جغرافیای انسانی دانشگاه مشهد. این دو تا را زدم چون کمک هزینه میدادند و من دیگر نمیخواستم سربار پدرم باشم. دانشگاه مشهد ماهی 900 تومان میداد و آنجا قبول شدم.
- بالاخره نهصد تومان را گرفتید؟
نه بابا ماهی سیصد تومن بیشتر ندادند. بگذار از اولش برایت بگویم. قرار بود من و پدرم برای ثبتنام برویم مشهد، دو تا بلیط هم گرفتهبودیم. بعد پدربزرگم گفت من هم میآیم. خلاصه خاندان بورقانی راه افتادند رفتند مشهد که اسم پسرشان را در دانشگاه بنویسند. پدر و پدربزرگم نشستند و من مجبور شدم تا مشهد سرپا بایستم.
با دوستم یک اتاق کرایه کردیم که نوساز بود و در و پنجره نداشت. مهر را هر جور بود گذراندیم ولی آبان حسابی سرد بود. اواسط آبان صاحبخانه راضی شد پنجرهها را کار بگذارد ولی شیشهها را نینداخت، تازه اتاق در هم نداشت. نصف شبها آنقدر سرد میشد که مجبور بودیم از خواب بلند شویم و ورزش کنیم تا گرم شویم. برف که آمد تازه صاحبخانه قبول کرد شیشه بیندازد ولی دری در کار نبود. خانه را عوض کردیم و رفتیم جای دیگر. از همان هفتههای اول میرفتیم دانشگاه و میگفتیم نهصد تومان ما چه شد، میگفتند خبرتان میکنیم. نشان به آن نشان که بعد از پنج ماه ما را خبر کردند و بابت سه ماه اول ترم نهصد تومان دادند و باز رفتم سراغ کیسهی پدر.
- به نظر میرسد حافظهی دراز مدت خوبی دارید، همیشه جزییات را اینطور خوب به خاطر میسپارید؟
به هر حال اینها جزو زندگی آدم است. ولی یک موقعی که در خبرگزاری کار میکردم واقعا حافظهی عجیبی داشتم و همهی خبرها را به ذهن میسپردم. اسم کوچک همهی شخصیتهای سیاسی دنیا را به یاد داشتم.
- حافظهی کوتاه مدتتان چهطور است؟ لیست خرید منزل را به خاطر میسپارید؟
نه، خرید که با من نیست. البته چون همیشه گفتهاند مرد وقتی شب به خانه میرود باید با دست پر برود. من همیشه سر راه یک چیزی میخرم ولی همیشه «هماهنگ نشده» است.
- و لابد همیشه هم میگویند این چیه که خریدهای؟
بله، آن که عادت شده. خانم من همیشه میگوید اگر تو به بازار نروی، بازار قطعا میگندد.
- راست میگوید؟ بله، چون اصلا خرید کردن بلد نیستم. هیچ وقت نتوانستهام دو کیلو میوهی خوب بخرم.
- در آن سالهای خیابان وحیدیه و نظامآباد عاشق هم شدید؟
یک بار عاشق شدم. سال 1354 که آن عشق در سال 60 به ازدواج منتهی شد.
- پس شش سال در آتش عشق میسوختید؟
نه نمیسوختیم. چون همسایه بودیم و همدیگر را میدیدیم.
-هنوز هم در محلهی وحیدیه زندگی میکنید؟ تقریبا، تنها یک کمی پایینتر.
-برای یک نماینده سخت نیست که هنوز در چنین محلهای زندگی کند؟ نه، فرقی نمیکند.
-نیاز به محافظت بیشتر ندارید؟ ای بابا... کسی با ما کاری ندارد.
- آخرین بدبیاری که سیزدهم یک ماه آوردید چه بود؟
سیزدهم اردیبهشت، ماشینم را کنار خیابان پارک کردهبودم و چند تا کامیون بهش مالیده بودند.
- فکر میکنم زیاد اهل حساب و کتابهای مالی نباشید، همین طور است؟
تقریبا، از اقتصاد خیلی سر در نمیآورم.
- ولی به جایش شکمو هستید، نه؟
در گذشته که جوان بودم به طرز وحشتناکی شکمو بودم ولی الان دیگر آنطور نیست. یادم میآید یکی از دوستانم از مکه آمده بود و در رستوران نایب مهمانی میداد. من و یکی از دوستانم دو نفری 34 سیخ کباب برگ و کوبیده خوردیم. یعنی برنج را میریختیم لای کباب میخوردیم. موقعی که میخواستیم بیرون بیاییم گردنمان را هم نمیتوانستیم تکان بدهیم. الان دو سیخ را هم به زور میخورم.
- الان چند کیلو هستید؟ صد و سیزده کیلوی نحس
- فکر میکنم شما سنگینترین اصلاحطلب جبهه دوم خرداد باشید! از منظر وزن، بله.
- راستی این کلمهی «اصلاحات» اصلا از کجا آمد؟
این واژه اصلاحات یکی از جرمهای من است. سال 76 نیویورک تایمز مصاحبهای با من کرد و من به پرسشهای آنها جواب دادم. خبرنگار آن روزنامه گفت: ببین در تعریف تغییراتی که مورد نظر کاندیدای شماست یک اصطلاحی بگو که برای من مفهوم و برای شما واقعی باشد. من واژهی اصلاحطلب را انتخاب کردم و این واژه باب شد.
- آیا ممکن است احمد بورقانی روزی رییسجمهور بشود؟ خدا نکند.
-چرا؟ اصلا امکانپذیر نیست.
- امکانپذیر نیست یا شما دوست ندارید امکانپذیر باشد؟
نه... ببین! اصلا بیا این سوال را حذف کن.