هفده ماه گذشت. هفده ماه تحقیر، هفده ماه تحمل موجوداتی که یک لحظه با اونا بودن رو تو بدترین کابوسهام هم نمیدیدم. دقیق نمیشه بهشون بگی حیوون، یه چیزی فراتر از این حرفاس. جلبک، آغازیان، انگل یا هر چیز دیگهای. کی باور میکرد که من یه روز بزنم زیر لنگ یه یارو همسن بابام، بعد که طرف پخش زمین شد، کلت رو دربیارم بذارم رو شقیقهاش. کی فکرش رو میکرد یه روز مجبور بشم التماسهای یه یارو [که ادعا میکرد بندوبساطش رو تریلی هم نمیکشه] واسه اینکه موتورش رو پارکینگ نبرم سگمحل کنم و چنان دادی سرش بزنم که بره کنار جاده بشینه گریه کنه. با این حال من نمیتونستم مثل اونا وقتی یارو دراز به دراز افتاده کف جاده و مغزش پاشیده رو آسفالت وایسم بالا سرش هارهار بخندم و بگم آمبولانس نمیخواد، مردهکش خبر کنین. اونایی که واسه بلند کردن یه مربّای بیست گرمی از صبونه لهله میزدند ولی تا صدای اذون میاومد تندتند آستینا رو بالا میزدن که تا سر خدا شلوغ نشده کار رو بچسبن. همونایی که میگفتن بچهخواهرشون فوت کرده میرن مرخصی ولی زنشون زنگ میزد میپرسید شوهرم کی از ماموریت برمیگرده. همینا اعتقاد داشتن دانشجوها به فلانی رای میدن تا بتونن برهنهماتحت بیان تو خیابون. آشغالهایی که از نوشتن اسم خودشون عاجز بودن، ولی در مورد دانشجو و دانشگاه زرزر میکردن.
باید تحلیلهای سیاسیاجتماعیشون رو میشنیدی. حسنی باید لنگ میانداخت پیش اینا. من بچههیئتیها [بدترین فحشی که میشه به یه نفر داد] رو از نزدیک دیدم. اونایی که تمام این مداحهای الاغ رو با اسم کوچیک میشناختند و توی ماشین سیدیهاشونو گوش میدادن. اونایی که وقتی غذا خوردنشون رو میدیدی به گاو و شتر ایمان میآوردی. فتبارک الله [...] الخالقین!آدم حتی واسهی خدا هم متاسف میشد به خاطر خلق همچین جونورایی.
من با مردم سر و کلّه زدم. همین مردم نفرتانگیز خودمون. همینایی که تا دو سال قبل فکر میکردم یه چیزی سرشون میشه. حیوونایی که وسط اتوبان ترمز میکنند تا از جنازههایی که یکی یکی دارن از پراید چپشده بیرون میارن با موبایلشون فیلم بگیرن و فردا تو مهمونی یا اتوبوس یا هر گورستون دیگهای واسه بقیه با ذوق و شوق بلوتوث کنن. مردمی که فکر میکنن قانونهای راهنماییرانندگی یعنی جمهوریْاسلامی و باید گند زد بهش. همین ملّت ابله که به اشتباه فکر میکردم توی اقلیّتند و حالا ایمان آوردم که تعدادشون خیلی بیشتر از چیزیه که تصورشو بکنید.
تحمل همهی اون روزهای مزخرف توی اون لجنزار چیزی بود خارج از توان من. فقط یه چیز بود که بهم کمک کرد زنده بیرون بیام و نه سالم. شبایی که تا صبح خوابم نمیبرد و فقط اینو زمزمه میکردم که «مرا امید وصال تو زنده میدارد * وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک». مواقعی که ماتمزده غزلیات سعدیای که با هم خریدهبودیم رو میخوندم:
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست * یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمـند سر زلفت نـه من افتـادم و بس * که به هر حلقهی موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست * در و دیوار گواهی بدهد کآری هست
نه من خامطمع عشق تو میورزم و بس * که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
دیگه حتی نمیخوام یه لحظه هم به اون دوران افتضاح فکر کنم. خستهام، خیلی خسته. بوی سوختگی روحمو میشنوم. البته هر چی زور میزنم چیزی که توی مغزم باقی موندهباشه رو احساس نمیکنم. دلم تنگ شدهبود واسهی اینجا و میدونستم که هر چی بنویسم چیزی جز خشم و نفرت ازش درنمیاد. میدونم نوشتهی خوبی نشده ولی شاید تا مدتها نتونم چیز بهتری بنویسم. امیدوارم یه روز بتونم یکی دیگه از این
گلواژهها بگم، اون وقته که میتونم فکر کنم منم همون آدم سابق شدم.
الان فقط میتونم چشمامو رو هم بذارم و بگم، هی عوضیایی که از نابودکردن زندگی یه آدم ککتون هم نمیگزه "I will take my revenge in this life or the next".