بچههای دبیرستان ما اکثرا بچههای شرّ و خلافی بودند. سال اول دبیرستان، واسهمون کلاس «فوقِ برنامه»ی هنر گذاشتهبودند، اونم بعد از مدرسه، ساعت دوی بعدازظهر و شرکت تو کلاسه هم اجباری بود. جلسهی اول بچهها قفل چرخ آوردن زدن به در راهرو و کلاس تعطیل شد. یادمه اون روز بازی ایران-عمان بود توی بازیهای آسیایی که ایران 4-2 باخت ولی بعدش قهرمان شدند. جلسهی دوم با هر مصیبتی بود تشکیل شد. ناظممون هم معلمه رو آورد سر کلاس و کلی ازش تعریف کرد که استاد چهقدر منّت سرمون گذاشتن که قبول کردن بیان درس بدن. طرف یه آدم پنجاه ساله بود حدودا و صداش هم نازک بود و لرزش داشت. خلاصه خودش رو معرفی کرد که من استاد رضوانی هستم، استادِ خط، تذهیب و هنرهای تزئینی. همون موقع یه بچهها از ته کلاس با یه لحن مسخرهای ازش پرسید: ببخشید استاد سفره عقد هم میچینین؟ بنده خدا شوکه شدهبود. من که داشتم قهقهه میزدم. همه شروع کردند به شلوغکردن و دلقکبازی. یه سری ته کلاس سرود «ورزشکاران، دلاوران» رو به صورت کُر اجرا میکردند. یارو ناراحت شد، رفت از کلاس بیرون و ناظممون رو آورد. خلاصه ناظممون تا آخر زنگ وایسادهبود سر کلاس که بچهها خفهخون بگیرن و اون هم درس بده. اولین سرمشقمون رو داد: جور استاد به ز مهر پدر. من خط درشتم خیلی افتضاح بود. واسه جلسه بعدش کلی زور زدهبودم و یه چیز ضایعی نوشتهبودم. جلسهی بعد بچهها سرمشق هفتهی پیش رو با اندکی تغییر روی تخته نوشتهبودن که به خاطر معذورات اخلاقی نمیتونم بگم چه تغییری داشت ولی خیلی ضایع بود. استاد اومد سر کلاس، به تخته توجه نداشت. اومد دفترها رو سر نیمکت میدید و نمره میداد. به من که رسید، گفت آفرین خوب نوشتی، بهم داد 19. اولین باری بود که یکی به خط درشت من میگفت خوب. یه لحظه دلم براش سوخت و خجالت کشیدم از یارو. یهو گروه کُر کلاس شروع به اجرای متن نوشتهشده روی تخته کردند. استاد تخته رو دید و بغض کرد، کیفش رو برداشت و از کلاس رفت بیرون. استاد رضوانی دیگه برنگشت. منم دیگه خط درشت ننوشتم.
Labels: خاطرات