pelkamad
Thursday, January 27, 2011
خواب مرا ببسته‌ای
تو راهنمایی یه هم‌کلاسی داشتیم که خلاف‌ترین و درس‌نخون‌ترین بچه‌ی مدرسه بود ولی آدم بامعرفتی هم بود در کل. ما هم در حد همین سلام‌علیکِ دو تا بچه‌ راهنماییِ خودبامزه‌پندار با هم رابطه داشتیم. فقط یه چیزی ازش یادمه که یه بار که معلم نداشتیم،‌ چند نفری از کلاس جیم زده‌بودن و رفته‌بودن یه جایی که ده دقیقه با مدرسه فاصله داشت پلی‌استیشن بازی کنند. [اون موقع‌ها گیم‌نت نبود،‌ نمی‌دونم بهش چی می‌گفتن]‌. ناظممون هم نمی‌دونم از کجا فهمیده‌بود و رفته‌بود پیداشون کرده‌بود. خِرکش آوردشون سر کلاس و همین‌ بنده‌خدا رو بدجوری کتکش زد، آخر سر هم هلش داد سمت در و صندلی معلم رو پرت کرد طرفش. در حد فیلم‌ْ هندی بود بزن‌بزنش. خلاصه بعد از راهنمایی دیگه ازش خبر نداشتم تا اینکه چند سال پیش فهمیدم با موتور تصادف کرده و مُرده. ناراحت‌کننده بود واقعا چون بالاخره می‌شناختمش. اینا رو گفتم که بگم دیشب اومده‌بود به خوابم،‌ خیلی عجیب بود. با خنده بهش گفتم:‌ اینجا چه کار می‌‌کنی؟ تو رو که شایعه کرده‌بودند مُردی،‌ گفت نه بابا، [...] می‌گن. همین. دیگه چیزی یادم نمیاد از خوابه. امروز یه جوری بودم،‌ هی یاد حرفش تو خواب می‌افتادم. به این فکر می‌کنم که چند وقت دیگه هم ممکنه این اتفاق واسه من بیفته، بعد یهو بی‌خبر بیام به خوابتون. ولی اگه اومدم بالاغیرتاً شما گند نزنین، یه چیز بهتر بپرسین حدّ‌ اقل.