دفعه اول که افتادم زندون چارده سالم بود. سر هیچ و پوچ، یعنی همچین خلافی هم نکردهبودم. یه دوچرخه بلند کردهبودم. نه اینکه خیال کنین عشق دوچرخه بودم و بابام واسهم نمیخرید، نه. دوچرخه رو از جلوی مغازهی یارو بلند کردم فقط به این خاطر که آدم گهی بود. از بخت بلندم وسط خیابون با ماشین پیچیدن جلوم، منم برگشتم بهش فحشِ ننه دادم. یارو سر همین فحش ناقابل به اون ننهی پیرسگش کوتاه نیومد. بردنم کانون که آدمم کنن. مشکلی که داشت این بود که اونجا هم آدمهای گه زیاد بودن، بیش از تحمل من. دو هفته نگذشتهبود که زدم به چاک.
چهار سال بعدش دوباره افتادم زندون، این بار به جرم قتل. من یه نفر رو کشتهبودم. این بار دیگه یارو آدم گهی نبود، این من بودم که واسه خودم گهی شدهبودم. کار سختی نبود، من فقط یارو رو از پل پرت کردهبودم پایین. یارو حتی نتونست مقاومت کنه چون حواسش نبود. من نیمهدومی بودم ولی ننهبابام واسه اینکه زودتر برم مدرسه و از زندگی نکبتی عقب نیفتم، شناسنامهام رو بزرگتر گرفتهبودن. با اینکه واقعا هنوز هیجده سالم نشدهبود ولی شناسنامهی لعنتی نشون میداد که شده، و احتمالا به جای اینکه از زندگی عقب نیفتم، اعدامم جلو میافتاد. جدی اگه فکرشو بکنی خیلی حال میده که هنوز به سن قانونی نرسیده اعدامت کنن در حالیکه ملت نمیدونن تو هنوز هیجده سالت نشده. دیگه از شرّ این کثافتایی که میخوان واسهت کمپین راه بندازن و ازت یه فرشتهی معصوم و بیگناه یا یه کانسپچوال آرتیست بسازن راحت میشی. هیچکس واسه آزاد کردن من تره هم خورد نمیکرد. حتی اونقدر خوشقیافه نبودم تا علافهای روشنفکر عکس من رو بزنن تو پروفایلشون. شب آخر از استرس خوابم نمیبرد، هول داشتم، همیشه از بلندی میترسیدم. میترسیدم طناب پاره شه و از اون بالا با مخ بیام پایین. ساعت شیش صبح من رو از خواب بلند کردند، در واقع خودم رو به خواب زدهبودم که نشون بدم عین خیالم نیست. وقتی میبردنم تو میدون احتمالا باید به ماموره میگفتم سیگار داری رفیق یا یه همچین چیزی ولی سیگاری نبودم متاسفانه. طناب رو که انداختند گردنم، یهو بغض گلوم رو گرفت. گفتم زشته دم آخری گریه کنم، خدا خدا میکردم زودتر کار تموم شه تا اشکام نریخته پایین. احتمالا الان منتظرین که یاروها رضایت بدن و من آزاد بشم ولی کور خوندین، طناب رو کشیدن و من آویزون شدم عین یه مرد. یه مردی که مُرده.
Labels: داستان کوتاه