بچه که بودم یعنی قبل از دبستان، یه بار به ذهنم رسید که یعنی میشه واسه ماشینها هم لنگ گرفت که با مخ بیان زمین؟ یه بار که با بابام داشتم از مغازهای که توی کوچه بالایی بود برمیگشتم، سر کوچهمون خواستم فرضیهمو امتحان کنم. منتظر فرصت مناسب بودم که یه داتسون قدیمی قرمز رنگ پیچید تو کوچهمون. منم در یه حرکت انتحاری درحالیکه نشون میدادم میخوام برم اونور کوچه، دست بابامو گرفتم رفتم وسط کوچه. وایسادم تا چرخهای جلوی ماشین رد شد و پام رو گذاشتم جلوی چرخ عقب. دلیلش هم این بود که فکر میکردم چرخهای جلو در حکم دست هستند، و آدم واسه لنگ گرفتن باید پای طرف رو بزنه. خیلی پام رو جلو نبردم که لنگ گرفتنم فنّی باشه. طبیعیه که بابای منم از هیچجا خبر نداشت و خیال میکرد من مثل بچهآدم وایسادم تا ماشینه رد شه. همین که ماشین از روی انگشتام رد شد دادم دراومد، اشکم دراومده بود و بیشتر از این میترسیدم که بابام بفهمه من پامو عمدا گذاشتم زیر ماشین. شروع کردم به عر زدن و مظلومنمایی. یارو یه کم جلوتر وایساد و از ماشین پیاده شد که چی شد آقا، اون بندهخدا هم ترسیده بود. قیافهش هنوز تو ذهنمه، یه آدم سیبیلوی عینکی بود با شلوار سفید یا کرمی روشن. زیر لب و در حالیکه داشتم اشکامو با آستینم پاک میکردم به بابام گفتم کثافت عمدا از رو پام رد شد. بابام فقط به طرف گفت آقا بیشتر مواظب باش و تو کوچه یهو یکی میپره جلو ماشین. یارو هم یه کم وایساد ببینه من چیزیم نشده باشه، منم با بزرگواری گفتم خیلی درد میکنه ولی چیزی نیست. تا خونهمون دوباره بغض کردم، چون هم میدونستم الانه که نصیحتای پدرانه در باب گذشتن از خیابون شروع بشه و هم اینکه فرضیهم با شکست مواجه شده بود. الان حال این دانشمندا رو تو این جور مواقع درک میکنم.