pelkamad
Monday, September 11, 2006
هذیان
آقا من نمی‌دونم این آخر تابستون چه خاصیتی داره که آدم حالش گرفته می‌شه. این ترم هم که نه کلاسی و نه دانشگاهی ولی باز هم من افسرده شدم. دیروز هم که اومدیم ملت رو ببینیم دانشگاه که فقط موفق به زیارت تعداد اندکی شدیم، هر چند همین هم غنیمتی بود بعد از مدت‌ها. راستش می‌خواستم کلّی چیز بنویسم و شلوغ کنم و این حرفا ولی زبونم بند اومده. مرده‌شور این صدا و سیما رو ببرند که فوتبال پرسپولیس - برق شیراز رو به منچستر - آرسنال ترجیح می‌ده. (هر چند یک هیچ با گل دقیقه 86 باختیم).

راستش دلم هوای قدیما رو کرده، نمی‌دونم، دلم گرفته. دلم می‌خواد با مشت بکوبم تو دیوار یا یه جیغ بنفش بکشم یا گریه کنم یا با یه دوست قدیمی‌حرف بزنم یا بگم "ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی". خلاصه که "در پی آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید"

الان احساس می‌کنم دارم مثل این بچه دبیرستانی‌ها وبلاگ می‌نویسم که توی پرشین بلاگ یه پست عاشقونه می‌ذارن با هزار تا اموتیکون، همون وبلاگ‌هایی که با یه نگاه به وجود میان و بعدش هم ... اصلا مگه این جوری نوشتن بده؟ حالا نه ما هم خیلی روشن فکر و با سواتیم و هر کاری می‌کنیم از رو عقل و شعوره. اصلا عقل کیلو چنده داداش.

پوشیده چه گوییم، همینیم که هستیم. اصلا همینه که هست. یه بار دیگه رو حرف خودم حرف زدم، همچین با پشت دست می‌کوبم... لا اله الا لله! هر چی می‌خوام خِشانت به خرج ندم نمی‌ذارن. دوستان، خواهشا رو اعصاب ما یورتمه نرید، یه کم یواش‌تر. آخه هر چیزی هم حدّی داره، حالا حد هیچی، مشتق پذیری و پیوستگی رو که باید رعایت کرد. مگه خداوند متعال نفرموده که ... (ببخشید با خدا نمی‌شه شوخی کرد دیگه) اصلا مگه من شوخی دارم با کسی؟ هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، تا تواند دلی به دست می‌آورد. می‌دونم، شما این چیزها رو نمی‌فهمید، یعنی می‌خواهید بفهمید ولی نمی‌تونید. آخه اگه می‌تونستید که یه جوری جلوی من رو می‌گرفتید. نه آقا جون، من زنجیر پاره کردم. خواهش می‌کنم به گیرنده‌های خودتون دست نزنید، پس کنترل واسه چی اختراع شده؟! حتما واسه اینکه یه درسی باشه جناب عسگری روش خرابکاری کنه.

حالا من می‌گم نمی‌فهمید، بگید نه. اصلا یه سوال، اگه یه پرتقال‌فروش با سرعت نور موز بخوره تا چند سال دیگه می‌تونه یه برج تو کره‌ی مرّیخ بسازه. من تو این فکر بودم که چه طوری انقلاب رو به فضا صادر کنیم، این خانم انصاری تمام نقشه‌هامو نقش بر آب کرد. خواهر شما که دارید به عنوان اولین زن مسلمان می‌ری فضا، اگه اون حجاب وامونده رو رعایت نمی‌کنی، حداقل از در عقب سوار شو. بالاخره ارائه بلیط باید نشونه یه چیزی باشه یا نه؟!
ای خدا! آخرش تمام برادرانمون تو کره‌ی شمالی و کوبا و ونزوئلا مسلمون می‌شن ولی این آقای پاپ نمی‌فهمه. من خیال می‌کردم فقط خودم قاطی کردم ولی انگار نه.
راستی شنیدم به دلیل ترکیدن پروژکتور تو بازی پاس و فجر سپاسی، می‌خوان تو سازمان ملل هم وقت سخنرانی روسا شمع روشن کنند. من می‌تونم با همین چشم‌هام حدس بزنم که هیچ کس جرات نمی‌کنه بره دستشویی امسال. همه باید حواسشونو خوب خوب جمع کنند و منتظر یه خبر توپ باشند. حالا از ما گفتن بود، هر کی هم حرف منو قبول نداره هرِّی.
اصلا چه معنی داره که بچه تا این وقت شب بیدار باشه، مگه شما کار و زندگی ندارید نشستید وبلاگ می‌خونید. اصلا من دیگه با همتون قهرم، بی تربیت‌های [...]! (بیخود فکر بد نکنید، می‌گم جنستون خرابه، می‌گید آره)

همین دیگه هذیان ما به سر رسید، غیر از خدا هیچ کس به من عیدی نداد، گاو حسن! سریعا یه پا تو از رو پام بردار که اسرار هویدا نکنم.

نتیجه گیری اخلاقی: الان درست بیست‌و‌هفت دقیقه و سی‌و‌چهار ثانیه است که درجه تبم روی هزار و سی‌صده.

پی نوشت: من تو این نوشته از back space استفاده نکردم.