بسم الله و بالله
یا من اسمُه دواء و ذکرُهُ شفاء، امّن یُجیبُ المُضطرََََّ اذا دعا و یَکشفُ السوء. لکُم دینُکُم و لي دین، انّه خیر ناصر و [...]
با توجه به اینکه آشنایی با زندگی ریاست محترم وبلاگ از اهمیت ویژهای برخوردار است و مدّت مدیدی است که اینجانب دُر پراکنی نفرمودهام، توجه شما را به بخشی از زندگینامه این معجزهی وبلاگنویسی قرن یعنی خودم جلب مینمایم.
من برای اولین بار در سی ام دی ماه سال 1363 دیده به جهان گشودم. از همان روز اول تولد میتوانستم سرما و نداشتن پوشاک را حس کنم، و این در حالی بود که برخی مرفهین بیدرد در تابستان به دنیا میآمدند و کوچکترین خبری از حال ما نداشتند. این وضعیت ادامه داشت تا سرانجام با قنداق شدن اندکی از فشار سوز بیرحم زمستان بر من کاسته شد. در حالیکه متمولین غربزده در آن بحبوحهی جنگ نابرابر به فرزندان خود سِرلاکهایی با قوطیهای رنگارنگ که نماد از خود بیگانگی فرهنگی بود میدادند، قوت و غذای من چیزی جز شیرخشک وطنی نبود (آن موقع هنوز قاقانونوچه و غذای کودک مامانا اختراع نشده بود). پدر و مادر دلسوز و مهربانم برای آنکه هر چه سریعتر حرکت پویای خود در عرصهی علماندوزی را آغاز کنم، شناسنامهام را چهار ماه بزرگتر گرفتند. من فرزند چهارم خانواده بودم و با یک حساب سرانگشتی معلوم میشود که سه برادر و خواهر دیگر دارم که این نکتهی بسیار مهمی است.
از همان یکماهگی گلاب به روتون روی تشکم حضور پررنگی داشتم و روزی سه بار پوشک عوض میکردم. در حالیکه دو سال بیشتر نداشتم آرزو میکردم که بتوانم لباس رزم بر تن کنم و به میهن و مردمم خدمت کنم اما افسوس که این پوشک دست و بال ما را بسته بود. با این حال همچنان پر تلاش در عرصههای پشت جبهه ظاهر میشدم و حتی یک بار هم با پای خود با شنیدن آژیر قرمز به زیرزمین نرفتم و شجاعانه وسط هال میایستادم، تا اینکه بالاخره کسی مرا به زور بغل میکرد و به زیرزمین تاریک و نمناک میبرد. در آن موقع من رفته رفته با سیاستهای استکباری آمریکای جنایتخوار و رژیم صهیونیستی آشنا میشدم و حتی اسم کارتر، ریگان و کیسینجر را شنیده بودم و به دقت کلیه مسایل بینالمللی را دنبال میکردم. در همان حال بود که مرکز فساد و ابتذال غرب یعنی هالیوود بر شدت فعالیتهای تبلیغاتی خود افزوده بود.
من از همان عنفوان خردسالی و در حالیکه هنوز دوره کودکیم به طور کامل آغازیدن نگرفته بود به شدت از زرق و برق دنیوی متنفر بودم و در آن هنگام بود که پدر و برادرانم مرا با روزنامهها آشنا کردند و وقتی به من غذا میدادند میگفتند:"بچه! بشین رو روزنامه، فرش رو کثیف نکنی."
سر انجام به دوران پر فراز و نشیب کودکی رسیدم. روزها در خانه به مادرم کمک میکردم و شبها ساعت هشت شب میخوابیدم. البته گاهی تا پاسی از شب خوابم نمیبرد و به فقرا و آیندهی کشورم و مبارزه با ایادی استکبار و لواشکی که یواشکی خورده بودم فکر میکردم و دلم پیچ میزد.
پس از آشنایی با صدا و سیما پسر شجاع را الگوی خود قرار دادم و به خود قول دادم که تا آخرین قطرهی خون با شیپورچینماها مبارزه کنم. در زمینه قناعت و پشتکار و تلاش هم خانواده دکتر ارنست را سر مشق خود قرار دادم، هر چند فلون دختر دکتر ارنست لباسهای نامناسبی میپوشید و هنوز به آغوش اسلام باز نگشته بود.
در اوان کودکی به همراه تعدادی از بچههای پابرهنه و هم طبقه خود گروهی تشکیل داده بودیم و همسایگان خودفروخته را ارشاد میکردیم. یک بار در حالیکه داشتم با زنگ خانه یکی از همسایگان ضد انقلاب آهنگ "هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر دمید" را میزدم، دستگیر شدم و کتک مفصلی نوش جان کردم و دو روز تحت شکنجه در خانه حبس شدم.
روزها و شبها میگذشت و من بر فعالیتهای اجتماعی خود میافزودم و در گرمای طاقت فرسای تابستان و در زیر انوار شدید آفتاب با توپ دو پوسته و تعدادی آجر به عنوان دروازه، ساعت دوی بعد از ظهر در کوچه گل کوچیک میزدیم. اما متاسفانه همسایگان کوردل، شور و حرارت کودکی ما را بر نمیتابیدند و چندین بار با دمپایی به ما حمله و توپمان را پاره کردند. آری! ما در کوچهها و برای بیداری ملت عرق میریختیم ولی نازپروردگان بی درد یا در زیر کولر به خواب خرگوشی فرو رفته بودند یا تحت تهاجم فرهنگی به بازی با آتاری و کُمُدور مشغول بودند.
ادامه دارد...