قهوهاش یه بوی خوبِ افتضاحی میده ولی تلخ بودنش حرف نداره. خیلی یواش مزمزهاش میکنم که تلخیاش گوشت بشه به تنم. کف پام میخاره ولی طبیعتا وقتی حسِ دولّا شدن نیست، حال اینکه پام رو هم بیارم بالا ندارم. میکشمش به پایهی صندلی، قلقلکم میشه و خندهام میگیره. یه لحظه میترسم که نکنه تلخی قهوه از بین بره، سریع یه قُلُپ دیگه میخورم. بوش یهو میزنه زیر دماغم و به این فکر میکنم که چقدر اینکه آدم بگه مینوشم مسخرهست. میرم لب پنجره میشینم که هم یه بادی بخوره به کلّهام، هم بوی دود از اتاق بره بیرون. تکیه میدم به کنار پنجره، یه پام رو آویزون میکنم، اون یکی رو خم میکنم میذارمش بالا و چشمام رو میبندم. حیف که موهام کوتاهه وگرنه میذاشتم باد پریشونش کنه. تهریش هم خیلی بهم میاد ولی باید بذارم بلند شه، موهامو میگم. یه لحظه میترسم خوابم ببره و بیفتم پایین و با سنگفرش پیادهرو یکی بشم، البته بیشتر از این میترسم که همسایه روبهرویی فیلمم رو برداره بده کلیپِ «نازنین من اگه تاریکم نبین» رو روش بسازن.
چشمامو باز میکنم و یه نگاهی به پایین میاندازم. یه دختر کوچولو با لباس صورتی و جوراب سفید کوتاه داره از کوچه رد میشه. قیافهی خیلی معصومی داره، دوست دارم تف بندازم به صورتش. ولی نشونهگیریم هیچوقت خوب نبوده، میترسم اشتباهی لباسش رو کثیف کنم، خیلی خوشگله آخه. دستم رو واسهش بالا میبرم با لبخند البته، اون هم شستش رو بهم نشون میده. منم نامردی نمیکنم و زبون در میارم. آرنجم رو میذارم روی زانوم و چونهام رو تکیه میدم به کف دستم. یهو یاد خارش کف پام میافتم؛ الان بهترین موقعیته، ولی متاسفانه متوجه میشم که دیگه نمیخاره. من هیچوقت تو هیچچی شانس نداشتم، حتی اون موقعی که بچه بودم و میخواستم بستنی قیفی بخورم بلافاصله جیشم میگرفت و نمیشد سر صبر بستنی رو لیس زد. هوا ابری شده، یکی از ابرها شبیه سمندر آبیه، البته من تا حالا سمندر آبی ندیدم ولی حدس میزنم همین شکلی باشه.
یهو زل میزنم به روبهرو، عینکم خیلی کثیف شده. زبونم رو در میآرم و سعی میکنم برسونمش به شیشهی عینکم، میدونم نمیشه ولی دوست دارم امتحانش کنم. زیر چشمی به زبونم نگاه میکنم که چه تلاشی داره میکنه، یاد اون قسمت بامزی میافتم و اون خره. بدجوری بوی بارون میاد و منم احساس میکنم باید برم دستشویی. یه کم جابجا میشم و چشمام رو میبندم، هنوز یه دقیقه نگذشته که با صدای جر خوردن درز شلوارم از اون حالت شبه رمانتیک در میام. وقتی پا میشم صدای قِل خوردن یه چیزی کفِ اتاق به گوشم میخوره، بیاختیار دستم میره طرف نقاط سوقالجیشیام. وقتی مطمئن میشم همه چی سر جاشه، لبخند ابلهانهای میزنم و راه میافتم طرف آرامگاه ابدی. سر راهْ موبایلم رو از روی میز پیانوی خیلی گرونم برمیدارم و یه نگاهی به نتهایی که وسطش اموتیکـون گذاشتم میاندازم...
دارم تمرکز میکنم و از تهِ دلْ زور میزنم که یکی اساماس میزنه کدوم گوری هستی، یه ساعته من رو کاشتی. همینجوری که زل زدم به کاسهی توالت، مینویسم گور پدرت عزیزم و به زور زدنم ادامه میدم.
Labels: از خاطرات یک روشنفکر خسته