pelkamad
Wednesday, June 11, 2008
سهراب‌کُشون
بادبانی دارم،
که از آن پرچم چمچاره‌ی خود بافته‌ام
من طنین‌افکنی و تارنوازی و تمنّازدگی،
همه را جمله میان قدح چشم شما یافته‌ام
من نیَم شیفته‌ی شربت شیرین شبت،
دل خود از تب تابیده‌ی دیدار تنت تافته‌ام

و دهانی دارم،
دیرگاهی‌است به سرویس فرستاده‌اَمش
و در آن منطقه‌ی قرمز خونابه‌وشش، پل زده‌ام
تا فراری کنم از ضربه‌ی زیر دو خمش
تا کِشی داد به قوسم، سگکم باز گشود
کُنده‌ام بر سر افلاک نهاده‌ست و زیادم به کمش

[...]پیچیِ من از غایت بدبختی نیست،
پشتک شانس به واروی دلم بسته شده‌است
شیشه‌ی جفت‌ششِ عمر من از روز ازل،
در غبار غمتانْ تیره و بشْکسته‌ شده‌است
کاش از عمر شبی با تو دگر مهلت بود،
تا بدانی که نگاهم چه شررپیشه و وارسته شده‌است

و الاغی که در این نزدیکی است،
نیک راضی است که با هر علفی حال کند
بوسه‌ی ماچه خرِ تازه خرامان شده را،
با نگاهی به دهن‌سوزیِ تبخال کند
یا که آن پیکر پاکیزه‌ی پر کشمکشش،
[یا همان جفتک جادوگر جنگل‌ْجهشش]
در کف چاه زنخدان شما چال کند

زیر باران باید رفت،
تا که معلوم نگردد که چرا شلوارت،
از بغل پاره و از پای به سرْ خیس و تر است
تا هویدا نشود آنچه تو را می‌تپشد،
قلب آزرده شده یا که خود دسته خر است
تا بدانی ز سر دُردکِشی تا به ته دَردکُشی
آنچه رسوا کندت، ضمّه و زیر و زبَر است

لعنتِ جمله‌ی مردان هوسباز خدا
بر هوای َنفَسِ نَفْسِ نَفیسنده‌اِتان
دسته‌ی چوبیِ چرخِ چپر چپ‌شده‌ات
در میان دو نخِ پشمکِ ریسنده‌اِتان
دست‌بوسی ز سگ و پای‌ فشردن به گدا؟
خاک بر فرقِ سر و کاسه‌ی لیسنده‌اِتان

Labels: