pelkamad
Saturday, July 24, 2010
Catch me if you can
دبستانمون تو محله‌ی خودمون بود، پیاده بیست دقیقه راه بود. یه همکلاسی داشتم که خونه‌شون سه تا کوچه بالاتر ما بود. همیشه با هم می‌رفتیم می‌اومدیم. بعضی از ظهرهایی که برمی‌گشتیم، گشنه‌مون بود می‌خواستیم زودتر برسیم خونه. واسه این کار یه روش احمقانه‌ای داشتیم. دوستم اولِ خیابونْ زنگ یه خونه رو می‌زد شروع می‌کردیم دویدن تا برسیم سر فرعیِ بعدی. اگه هم خسته می‌شدیم وسط راه، بلافاصله یه زنگ دیگه می‌زد که مجبور نشیم وایسیم. یه بار هم داشتیم پشت یه بنده‌خدایی که خیلی چاق بود راه می‌رفتیم، تحت‌تاثیر کاریکاتورهای روی جلد گل‌آقا گفتم نگاه کن طرف شبیه «غولِ گرانی»ـه. یارو فهمید، ما هم فرار کردیم. بیچاره می‌خواست بذاره دنبالمون ولی نمی‌تونست. وسط دویدن برگشتم طرف یارو داد زدم «تورّم». بعدش عذاب‌وجدان گرفتم.

اینا رو گفتم که بگم من الان بدجوری به یه زنگ چندطبقه و یه غول گرانی احتیاج دارم برای دویدن، برای رسیدن به چیزایی که نمی‌شه آهسته و پیوسته بهش رسید. باید از ترس هم شده بدوم.