منظرهای را که میبینید توصیف کنید«من در جلویم به جز یک توپ و دیوارهای کِرِمی چیز دیگری نیست. یک توپ قلقلی که سفید و آبی است. توپی که من هر روز با آن بازی میکنم و خوشحالم از اینکه توپ به این خوبی دارم. من با توپم فوتبال بازی میکنم. من با دادن 15 تومان این توپ را خریدم. در همین لحظه بادی وزید و صدای هوهو آمد. توپم به این طرف و آن طرف رفت. من بلند شدم و نگاهی به توپم کردم و بعد از اینکه سرم را پایین آوردم این جمله را نوشتم من توپم را دوست دارم.»
-------------
چند ماه پیش موقع اسبابکشی توی خرت و پرتهای زیرزمین دفتر انشای سوم دبستانم رو پیدا کردم. اون چیزی هم که بالا خوندید انشای من در توصیف توپ محبوبمه. ساختار تکراری جملهها و به کار بردنِ «من» در اول هر جمله واقعا شرمآوره و البته از یه ابله دبستانی انتظار بیشتری هم نمیره. یادمه اون سال تازه اون قسمت قصههای مجید که انشا نوشتهبود در مورد مردهشور رو توی سینما یا شایدم تلویزیون دیدهبودم. جوگیر شدن و عشق آسمونیم به توپم باعث شده بود که اون مزخرفات رو بنویسم و حس کنم که چهقدر متفاوتم. معلممون که صدام کرد انشام رو بخونم، دو سه تا جمله که خوندم بچهها شروع کردند به خندیدن و مسخرهکردن. اینجا بود که من کاملا خودم رو جای مجید احساس میکردم و در حالیکه دفترم جلوی چشمام بود شروع کردم از خودم چرت گفتن که «من نمیخوام انشام مثل بتشکن [فامیل اون الدنگی که میز اول نشستهبود و مسخرهم میکرد] و بقیه در مورد بهار و سبز بودن درختان و آواز بلبلها باشه ...».
یه چند تا جملهی دیگه هم گفتم و گندزدم به بقیه تا بغض گلوم رو گرفت. معلمه هم گفت برو بشین، این دفعه بهت نمره نمیدم، دفعهی دیگه یه چیز بهتر بنویس. منظورش این بود که یه چیز چرند تکراری مثل بقیه بنویس تا بهت یه بیستآفرینپسرگلم بدم. و به این صورت بود که کوچکترین حرکات خلاقانهی کودکان احمق در نطفه خفه میشد.
پ.ن: اون ستارهی آخر انشا منو کشته، کلا نقطهاینا تعطیله فقط آخر سر یه ستاره هست. خوبه ننوشتم پایان، دورش ابر بکشم.