pelkamad
Saturday, November 04, 2006
حدیث دوست
ذارید خیلی بی‌مقدمه بپرسم، به نظرتون اون هم وبلاگ ما رو می‌خونه؟ اصلا می‌دونه یه همچین جایی هست؟ خیلی دوست داشتم می‌دونست، می‌خوند و می‌نوشت ... قبل از این که خیلی دیر بشه. ولی حیف که نشد. نتونستم، نمی‌دونست و نشد. دوست داشتم برای یه بار هم که شده نظرشو بشنوم. نمی‌دونم ولی تو خیلی از چیزهایی که نوشتم احساس می‌کردم با اون دارم حرف می‌زنم با لحن همیشگی خودم، نه اون جوری که بگه "مشکوک می‌زنی دیوونه". یه جورایی با ذوق بود، شیطنت کودکی رو هنوز حفظ کرده بود. من عاشق کسایی‌ام که خرده شیشه و بدجنسی از تو نگاهشون موج بزنه، بهتره بگم شیطنت یا خنده‌های زیرکانه. بعضی وقت‌ها که فکر می‌کنم همه‌مون بزرگ شدیم یا مجبوریم اداشون رو دربیاریم لجم می‌گیره. یاد خواب‌های عجیب و شیرینی افتادم که شب‌های قبل از کلاس مدار مخابراتی می‌دیدم. نمی‌دونم چه ربطی داشت. یاد اون روز که نوشتم "به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند / نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند"...

می‌خواستم ادامه بدم، این قدر چیز مونده که ننوشتم اما ... در هر صورت گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم. تو را من چشم در راهم فقط برای آبیاری اون نهالِ شوقِ مانده در خاطر.

پی نوشت: چی شد که این جوری شد؟!