فردا دقیقا یک سال از آخرین دیدارمان میگذرد و من چه ساده بودم که میپنداشتم باز هم دیدارها تازه می شود، هر چند اتفاقی و زودگذر. راستی چه بر سرمان آمده که فراموش کردهایم همهی آن روزگار خیالی را. دلخوش به خاطرههایی دور دستیم، وای به آن روزی که خاطرهها هم کارساز نباشند. روزی که دیگر زمزمهی "خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد" هم مرهمی نباشد بر دردِ التیام نیافتهمان.
مدتی است که عجیب دلتنگ شدهام. دست و دلم هم به نوشتن نمیرود. صفحهای باز می کنم و چند خطی می نویسم که به دل نمینشیند. بک اسپیس لعنتی را میگیرم که خودش کارش را خوب بلد است. نمیدانم از چه باید گفت یا از که. از نامهربانیها یا وعدههای عمل نشده. از آنچه بر مملکتمان میرود و اینکه خود را به خواب زدهایم که این نیز بگذرد. لاطائلات شنیدن را عادت کردهایم. همین که SMSی از آن بسازیم راضیمان می کند. چه زود و ساده باختیم تمام آنچه را که به زحمت و خونِ دل حاصل شدهبود.
نــــه، اینها نبود آنچه که میخواستم بنویسم. غرض دردِدل هم نبود. بکاسپیس هم دیگر کفایت نمیکند، حسِ Select All کردن و دیلیت هم نیست. بگذار بماند مثل تمام خزعبلاتِ دیگری که نوشتیم و کسی ککش هم نگزید.
هنوز هم به یک سالی که گذشت فکر میکنم و به سالهای بیثمری که خواهند آمد. چه باور نکردنی و چه تلخ عوض کردم نغمهی "لحظهی دیدار نزدیکست" را با نجوای "خیال خال تو ...".
فردا به دانشگاه میروم به همان امید واهی. توقعِ زیادی است، می دانم. اما ناامیدم مکن از سابقهی لطفِ ازل!