pelkamad
Saturday, March 22, 2008
صید سودازده
مادر گبر فلک را باید،
شوی دیگر یابیم.
تا هر آن چیز که در کنج دل انبار شده‌است
به برون پرتابیم.
ور چنین سخت و ثقیل است تو را درک رموز
شیر خود خورده و کشک دگری می‌سابیم.

من از آن روز که گندم‌ها را
رَندُمانه به سر آینه می‌پاشیدم،
تک‌تک پنجره‌های دلتان
با سرانگشتِ محبت‌زده‌ام، باز می‌کاشیدم.
یا در آن حوض نگاه متلاطم‌شده‌ات
جامه‌افکنده و مردانه و بی‌دست، نمی‌...
[بی‌گمان گر مرضی بود مرا، درمان شد
قیصرِ قلب و عروقِ نوسان‌یافته‌ام،
همچو مثّانه‌ی قاروره‌وش فرمان شد]

به خداوند قسم،
که سر سوزنی از عشق نمی‌پرهیزم.
الک نامتلاشی شده‌ی ذهنم را
گر به سرپنجه‌ی دل آویزم،
به درون‌زردی و کوچک‌مغزی
کمتر از تخمه‌ی بشْکسته‌ی آن خربزه‌ی جالیزم.

در پس چتر سیه‌فام شبق‌گونه‌ی تو
نیست جز سیل فروخفته‌ی اشکم هوسی.
در مَراتونِ خمِ خامِ خیالم با تو
می‌نه‌کافی‌است مرا، هایله‌سیلاسی‌‌نفسی.
ما دل‌افشرده‌ به رویای مقام تو و لیک
«شاهبازان طریقت به مقام مگسی».

آه افسوس که باز،
شیر زنگاریِ گلواژه‌اَکَمْ باز شده‌است.
تا دگر بار به خاموشی و عصیان‌زدگی،
صید سودازده‌ی صاحبِ وبناز شده‌است.
دزدِ گُل‌پرورِ آن قافله‌ی واژه‌کُشان، دوست نگشت؛
تا شریک غم آنْ غافلِ اَنْ‌باز شده‌است.

Labels: